ماجرای یک رمان، کتابی که تبعید شد

داستان کتاب سکوت‌ها
سکوتهاسخت بود. اولش را می‌گویم. همان وقتی که آدم شروع به نوشتن داستانی می‌کند که نمی‌داند به کجاها می‌خواهد ببردش. آدمهای زیادی همینجور در ذهنت رژه می‌روند و می‌آیند و برصفحات کاغذ می‌نشینند اما ماندنشان چندان دیری نمی‌پایید.
یادم می‌آید تابستان گرمی را که در خانۀ کوچکم در شهرستان محل خدمتم می‌نشستم و ساعتها کاغذ را سیاه می‌کردم تا رمانی بنویسم. رمانی که طرح مبهمی از آن از در ذهن داشتم و یکی از شخصیتهایش در داستان کوتاهی قبلا به قلم آمده بود. تنها دوست و همدمی که در ان زمان داشتم، از آن داستان کوتاه خیلی لذت می‌برد. از شخصیت عباس. اما عباس برای من در آن داستان تمام نشده بود و باید زبان باز می‌کرد نه آن طور که صمً بکم در داستان کوتاه نشسته بود. اما بعد از دویست سیصد صفحه‌ای که نوشتم، تمامش را یکجا با هم به ماشین بازیافت سرکوچه‌مان دادم و گذاشتم تا در ذهنم ته‌نشین شود. چند سال بعد بود که دوباره تصمیم گرفتم بنویسمش، وقتی که بحران‌های وحشتناکی را از سر گذرانده بودم و حالا بدون ترس از دیوارهای پشت خانه می‌نوشتم، تا قبل از آن، تنها دغدغه‌ام، امنیت بود. عدم امنیتی که تمام زندگی‌ و ذهنم را پر کرده بود. ماجرایش مفصل است که چرا چشمهایی به دنبالم بودند و این احساس که من می‌بایست برای کوچکترین کارم، جواب پس بدهم، کابوس شب و روزم بود.
روزهای بعد از خرداد هشتادو هشت را خوب یادم است. خشمگین و مستأصل بودم و می‌دانستم که کاری نکرده دارم. صبح‌ها خودم را در اتاق حبس می‌کردم و روی کاغذهای باریک می‌نوشتم و به هیچ‌کس نه نشان می‌دادم و نه حرفی می‌زدم. تمام که شد همان همراه همیشگی بود که باز به استقبال عباس داستان شتافت. اما اعتماد به نفسم کم بود. نمی‌توانستم رمان را بدهم جایی بخوانند و ببینم که امکان چاپ دارد یا نه. دادمش به یکی از دوستان. برایش پست کردم. داستان نویس جوان و با اعتماد به نفس، داستان را خواند و گفت که برایم ناشری پیدا می‌کند و مهربانانه این‌کار را کرد. داستان اما در ایران چاپ نشد. بعد از حدود یک سالی که در دست ناشر معطل مانده بود، خودم پیگیر ارشاد شدم و شد آنچه نمی‌بایست بشود. اصلاحیۀ بلند بالایی داشت و با اینکه می‌توانستم مواردی را که ارشاد ایراد گرفته بود، حذف و تعدیل کنم، اما دلم به این کار رضا نداد. من، خود دوره‌ای از سانسور شخصی را پشت سر گذاشته بودم، همان روزهایی که از سایۀ خودم هم می‌ترسیدم و مدام زیر ذره بین اطرافیانم بودم. همان روزها با اینکه سایه‌ام را از دیگران پنهان می‌کردم، بر افکار و عملکردم خط نکشیده بودم و شاید برای همین بود که نمی‌توانستم تیغ بر کلمات و جملات و صفحات کتابی بکشم که ممیز ارشاد را خوش نیامده بود. بخش‌هایی که می‌دانستم اگر در دست ممیز دیگری بود، شاید اصلاً شامل جرح و تعدیل نمی‌شد.
بعد کتاب را به نویسنده‌ای سپردم که داستان را می‌شناخت و استقبال او برای چاپ بود که مرا کاملاً در کارم دل‌گرم کرد و گفت که این کار را منتشر می‌کنم. کتاب را به خانۀ هنر و ادبیات گوتنبرگ و آقای ناصر زراعتی سپردم که دقت و وسواس زیادی در انتخاب کلمات و کتاب داشت و با اینکه نشر کتاب در خارج از ایران، دشواری‌های فراوانی دارد و اغلب نویسندگان با سرمایۀ شخصی اینکار را می‌کنند، این کتاب فقط با اعتماد ناشر، به چاپ ‌رسید و امیدوارم که ناشرین محترم پاداش اعتماد خود را بگیرند.
اوایل غمگین ازین بودم که این کتاب و عباس آوارۀ داستانم در ایران خوانده نخواهد شد اما وقتی خبر انتشارش به دستم رسید، دریافتم که سبکبالی و شعف من از چاپ این کتاب، بخاطر باری است که بر زمین گذاشته شده تا باری دیگر و ادمهایی دیگر که نصفه نیمه- این بار در هارد کامپیوتر به جای کاغذهای باریک- نشسته‌اند، از زمین برداشته شود. اینکه کسانی این کتاب را می‌خوانند که من اصلا نمی‌بینمشان، شاید هیچوقت نبینمشان و شهر و کشور محل زندگی‌شان را نشناسم اما همه، نقطۀ مشترکی داریم و آن اینکه زبان این داستان را می‌دانیم، حالا چه باک که یکی اینجا و در ایران باشد و یکی مایل‌ها دور از کشور. حالا به آدمهایی فکر می‌کنم که در آخرین بازخوانی‌هایم در همان سال هشت و هشت، از داستان حذف شدند و به کنجی نشسته اند، تا جای خود را در داستانی دیگر پیدا کنند. حالا یک تجربۀ مهم دیگر هم دارم، چاپ و نشر در ایران(گذشته از ارشاد و قوانین خاص خودش) دست اندازهای زیادی دارد، آشنایی، دوستی، سری در مطبوعات داشتن و… می‌دانم که من هیچوقت علاقه‌ای نخواهم داشت که برای نشر کتابم، به این طرف و آن طرف سرک بکشم اما امیدوارم جریان جاری در داستان این کتاب و دیگرداستان‌های هنوز منتشر نشده‌ام، آن‌قدر قدرتمند باشد که ذهن و دلی را متوجه خود کند و چشمی را برای خواندن به سویش کشد، بدون هیچ تبلیغ اینترنتی یا مجله‌ای دربارۀ کتاب. شاید این ارتباط خالص‌تری باشد با خواننده‌ای که کتاب را از سر کنجکاوی می‌خواند تا کسی که از سر آشنایی.
و حالا واقعا نوشتن ناتمام‌ها را آغاز کرده‌ام، انگار تا کاری کامل به سرانجام نرسد، انگیزه کار تازه این همه قدرتمند نخواهد شد.
<

6 پاسخ به ‘ماجرای یک رمان، کتابی که تبعید شد

Add yours

  1. تبریک می‌گم.
    چاپ شدن کتابی که با خون دل نوشته شده واقعا خستگی رو درمی‌کنه. یه نکته‌ی مهمش هم انگیزه پیدا کردن برا نوشتنه که این روزها به کار شاقی تبدیل شده.
    خدا رو چی دیدی، شاید سکوت‌ها این‌جا هم چاپ شد.

  2. موفق باشید.به امید روزی که همه کتاب های همه نویسنده های مان همین جا در کشور
    خودمان چاپ شود.

    Sent from my Sony Ericsson Xperia arc s

  3. تبریک. امیدوارم روزی این‌جا هم چاپ بشه. خوبی‌اش اینه بالاخره چاپ شده و به نویسنده‌اش انگیزه داده برای ادامه، که توی این شرایط خیلی ارزشمنده. با آرزوی موفقیت‌های بعدی.

بیان دیدگاه

بالا ↑