از مجموعۀ «پیرزن و عروسکها. پارۀ شانزدهم»
این روزها پیرزن بدجوری دلش هوای خانۀ کوچک پر از عروسکش را کرده. دوباره دوست دارد برگردد به همان حال و هوا و مدام با خودش میجنگد. نمیداند کجا برود و چه کند. صبح تا شب یا روبروی گلدانهایش مینشیند و به قد کشیدن آنها نگاه میکند یا میرود پشت پنجره به خیابان زل میزند و تازه گاهی یادش می افتد که شاید آشنایی را که خیلی وقت از دیدارشان نمیگذرد و یکدفعه غیبش زده، دوباره زیر پنجره ببیند و در همان حال خود را در حالی می یابد که این موضوع دیگر اهمیتی برایش ندارد. دوست دارد برگردد به همان دخمۀ همیشگیاش، عروسکهایش را ردیف کند و هیچ دغدغه ای از گذشت زمان نداشته باشد و به کشیدن نقاشیهای بیمعنی و عجیب و غریبش ادامه دهد، چون خیالش راحت است، کسی آنها را نمیبیند.
کش موهایش را باز می کند و موها را مثل آن وقتها میبافد. بعد یک روسری گلدار از توی چمدان مستعملش بیرون میآورد و می اندازد روی سرش و میرود جلوی آینۀ قدی غبار گرفته می ایستد. نه!… نمیتواند بین چیزی که در آینه میبیند با کسی که قبلا با این روسری بود و هیچوقت هم جلوی آینه نمی ایستاد، شباهتی پیدا کند.
به نظرش مردم و کارهایشان کسل کننده تر از آن است که فکرش را میکرد. وقتی در خانه کلنگیاش در آن کوچۀ تنگ بود چیزی به اسم اندیشیدن به دیگران و حرفهایشان معنا نداشت.
روسری را در میاورد و کناری میگذارد. ناخودآگاه دستش میرود سراغ بافۀ مویش و آن را باز میکند و دوباره کش را محکم پشت سرش میبندد. فکر میکند «شاید آنها هم برای خودشان عروسکهایی دارند که از دیگران پنهان میکنند؟» و درست همین لحظه یاد عروسکی نشسته می افتد از جنسِ پلاستیکی نرم. عروسک با زانوهای خمیده، صورت سیه چردهاش را بین دستها گرفته بود. همیشه فکر میکرد این زن، هندی است.
درست همین لحظه از خودش حیرت میکند. چون او دقیقا همین حالا، همین حالا چیزی را به یاد آورده بود. با شور و شوق بلند میشود و میرود پشت پنجره. قلبش تند تند میزند و میترسد این خاطره، این تنها خاطره مثل مادۀ سیال و لغزانی از ذهنش بگریزد. نگاهی سرسری به خیابان می اندازد و از قوری برای خودش فنجانی چای سرد می ریزد. فِس فِس میکند تا مطمئن شود این واقعاً یک خاطره است و خیال نیست. اگر بگریزد یعنی خیالی گول زننده است و چیزی از گذشته را به یاد نیاورده. بعد برمیگردد و فکرش را ادامه میدهد، خیال نبود.
یادش بود که آن عروسک دست کسی بود که از او بزرگتر بود. از ان فرد فقط دستهایش را به یاد دارد و دو زانویش را که دراز می کشید و عروسک را روی گردی زانوانش می گذاشت و البته دو دستش که عروسک را تکان میداد و یک دهان.چیز دیگری یادش نمی اید. زیاد تلاش نمیکند تا ذهنش را مجبور به کاری کند تا مبادا خاطره بلغزد. میگذارد تا ذهن، خودش پیش برود. یادش بود آن دستها و دهانِ عروسک باز، هیچوقت عروسک را به او نمیداد تا بازی کند. شکل بچگی خودش را هم به یاد نمیآورد، اما میداند که کوچکتر از کسی بوده که با عروسک بازی میکرد و از او میخواست تا تماشایش کند و بعد که بازیش تمام میشد برای اینکه مادرش نبیند او هنوز عروسک بازی میکند آن را پشت رختخوابها پنهان میکرد. بچگی پیرزن همیشه میخواست دستش آنقدر بزرگ و بلند باشد تا به پشت رختخوابها برسد و آن عروسک را بردارد، هر چند ته دلش زیاد هم از آن خوشش نمی آمد.
فکر کرد، «پس مادر هم بوده.» اما شکل صورت یا صدایش را به خاطر نمی آورد. او دور بود، خیلی دور. انگار در حیاط مشغول پختن چیزی روی دیگی بزرگ بود.
سرش درد گرفت. هجوم ناگهانی این فکر سرش را به دوار انداخته و از طرفی ذوق به یاد آوردن، او را سراسیمه کرده بود. دوباره بلند شد و روبروی آینه ایستاد. باز موهایش را بافت و غمگین به خودش نگاه کرد. دنبال بخش آشنایی از چهرۀ مادر در صورت خودش بود. اما به جای این، دید که یکی دو تا از چروکها از بین رفته اند، انگار باز هم جوانتر شده بود و برای همین فکر برگشتن به آن خانۀ کلنگی تا مدتی از ذهنش عقب رفت. همانطور که روی دستش دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود این فکر سمج از سرش بیرون نمیرفت که دیگران هم برای خودشان عروسکهایی دارند و مخفیانه با آنها بازی میکنند. فکر کرد، چرا مخفیانه؟ و خوابش برد.
————————————————————–
پاره های پیشین در اینجا.