عروسکهای دیگران

از مجموعۀ «پیرزن و عروسکها. پارۀ شانزدهم»

این روزها پیرزن بدجوری دلش هوای خانۀ کوچک پر از عروسکش را کرده. دوباره دوست دارد برگردد به همان حال و هوا و مدام با خودش میجنگد. نمیداند کجا برود و چه کند. صبح تا شب یا روبروی گلدانهایش مینشیند و به قد کشیدن آنها نگاه میکند یا میرود پشت پنجره به خیابان زل میزند و تازه گاهی یادش می افتد که شاید آشنایی را که خیلی وقت از دیدارشان نمیگذرد و یکدفعه غیبش زده، دوباره زیر پنجره ببیند و در همان حال خود را در حالی می یابد که این موضوع دیگر اهمیتی برایش ندارد. دوست دارد برگردد به همان دخمۀ همیشگی‌اش، عروسکهایش را ردیف کند و هیچ دغدغه ای از گذشت زمان نداشته باشد و به کشیدن نقاشیهای بیمعنی و عجیب و غریبش ادامه دهد، چون خیالش راحت است، کسی آنها را نمیبیند.

کش موهایش را باز می کند و موها را مثل آن وقتها میبافد. بعد یک روسری گلدار از توی چمدان مستعملش بیرون میآورد و می اندازد روی سرش و میرود جلوی آینۀ قدی غبار گرفته می ایستد. نه!… نمیتواند بین چیزی که در آینه میبیند با کسی که قبلا با این روسری بود و هیچوقت هم جلوی آینه نمی ایستاد، شباهتی پیدا کند.

به نظرش مردم و کارهایشان کسل کننده تر از آن است که فکرش را میکرد. وقتی در خانه کلنگی‌اش در آن کوچۀ تنگ بود چیزی به اسم اندیشیدن به دیگران و حرفهایشان معنا نداشت.

روسری را در میاورد و کناری میگذارد. ناخودآگاه دستش میرود سراغ بافۀ مویش و آن را باز میکند و دوباره کش را محکم پشت سرش میبندد. فکر میکند «شاید آنها هم برای خودشان عروسکهایی دارند که از دیگران پنهان میکنند؟» و درست همین لحظه یاد عروسکی نشسته می افتد از جنسِ پلاستیکی نرم. عروسک با زانوهای خمیده، صورت سیه چرده‌اش را بین دستها گرفته بود. همیشه فکر میکرد این زن، هندی است.

درست همین لحظه از خودش حیرت میکند. چون او دقیقا همین حالا، همین حالا چیزی را به یاد آورده بود. با شور و شوق بلند میشود و میرود پشت پنجره. قلبش تند تند میزند و میترسد این خاطره، این تنها خاطره مثل مادۀ سیال و لغزانی از ذهنش بگریزد. نگاهی سرسری به خیابان می اندازد و از قوری برای خودش فنجانی چای سرد می ریزد. فِس فِس میکند تا مطمئن شود این واقعاً یک خاطره است و خیال نیست. اگر بگریزد یعنی خیالی گول زننده است و چیزی از گذشته را به یاد نیاورده. بعد برمیگردد و فکرش را ادامه میدهد، خیال نبود.

یادش بود که آن عروسک دست کسی بود که از او بزرگتر بود. از ان فرد فقط دستهایش را به یاد دارد و دو زانویش را که دراز می کشید و عروسک را روی گردی زانوانش می گذاشت و البته دو دستش که عروسک را تکان میداد و یک دهان.چیز دیگری یادش نمی اید. زیاد تلاش نمیکند تا ذهنش را مجبور به کاری کند تا مبادا خاطره بلغزد. میگذارد تا ذهن، خودش پیش برود. یادش بود آن دستها و دهانِ عروسک باز، هیچوقت عروسک را به او نمیداد تا بازی کند. شکل بچگی خودش را هم به یاد نمیآورد، اما میداند که کوچکتر از کسی بوده که با عروسک بازی میکرد و از او میخواست تا تماشایش کند و بعد که بازیش تمام میشد برای اینکه مادرش نبیند او هنوز عروسک بازی میکند آن را پشت رختخوابها پنهان میکرد. بچگی پیرزن همیشه میخواست دستش آنقدر بزرگ و بلند باشد تا به پشت رختخوابها برسد و آن عروسک را بردارد، هر چند ته دلش زیاد هم از آن خوشش نمی آمد.

فکر کرد، «پس مادر هم بوده.» اما شکل صورت یا صدایش را به خاطر نمی آورد. او دور بود، خیلی دور. انگار در حیاط مشغول پختن چیزی روی دیگی بزرگ بود.

سرش درد گرفت. هجوم ناگهانی این فکر سرش را به دوار انداخته و از طرفی ذوق به یاد آوردن، او را سراسیمه کرده بود. دوباره بلند شد و روبروی آینه ایستاد. باز موهایش را بافت و غمگین به خودش نگاه کرد. دنبال بخش آشنایی از چهرۀ مادر در صورت خودش بود. اما به جای این، دید که یکی دو تا از چروکها از بین رفته اند، انگار باز هم جوانتر شده بود و برای همین فکر برگشتن به آن خانۀ کلنگی تا مدتی از ذهنش عقب رفت. همانطور که روی دستش دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود این فکر سمج از سرش بیرون نمیرفت که دیگران هم برای خودشان عروسکهایی دارند و مخفیانه با آنها بازی میکنند. فکر کرد، چرا مخفیانه؟ و خوابش برد.
————————————————————–
پاره های پیشین در اینجا.

پله‌ها و گلدان

پیرزن چند بار پله‌ها را بالا و پایین رفت. یقه‌ی بلوزش را صاف کرد. دامنش را روی زانوهایش کشید و یکی‌یکی گلدان‌هایش را آب داد. پله‌به‌پله. هر گلدان روی یک پله بود. اگر کسی از دور او را نگاه می‌کرد فکر نمی‌کرد که او زنی پیر است، بیشتر به زن میانسالی می‌مانست که زودتر از  معمول شکسته‌شده اما همچنان سالم است و شور و شوقی در حرکاتش دیده می‌شود. موهایش را دوباره پشت سرش محکم کرد و همان‌طور روی پله‌ی سوم ایستاد. داشت فکر می‌کرد برود یا بماند؟ از طرفی هم دلش برای عروسک‌ها و زندگی بدون دغدغه و توام با سکونش تنگ شده‌بود و هم از آن بیزار بود. در این خانه‌ی جدید دلش با گلدان‌هایش خوش بود. خودش فکر می‌کرد که «حالا گلدان‌ها جای عروسک‌ها را گرفته‌اند و مگر چه فرقی دارد؟ آدم فقط نیاز دارد تا یک‌جوری سرش گرم شود.» هیچ‌کدام هم که نباشند لابد سر و کله‌ی یکی پیدا می‌شود مثل همان مرد زیر پنجره با دسته‌ی گل‌هایش که همیشه بود و بعد ناگهان نبود. حالا بعد از مدتی که به نبودنش عادت کرده‌بود و حتی این عادت که دنبالش هم نگردد، دوباره سر و کله‌اش پیدا شده‌بود . البته نه آن‌جوری که زن دلش می‌خواست وقتی که همه‌جا را دنبالش می‌گشت، بلکه به تصادف او را دیده‌بود، چندباری در یکی از خیابان‌هایی که حالا گل‌هایش را آن‌جا می‌فروخت و مرد هربار او را دیده‌بود خیلی رسمی و تعمدانه برایش تعظیم کرده و دسته گلی از گل‌هایش را رو به او گرفته‌بود. زن اما غیر از همان بار اولی که بعد از مدت‌ها دیدش دیگر از او گلی نخرید اما باز و این‌بار به شکلی دیگر به وجودش عادت کرد و هربار که به آن خیابان می‌رسید اولین کاری که می‌کرد این بود که دنبال مرد، در جای همیشگی‌اش بگردد. اما حالا خوش بود با گلدان‌هایش که هیچ‌وقت تازگی‌شان را از دست نمی‌دادند و او دوستشان داشت بدون این‌که آزارش دهند. دمی دیگر روی پله درنگ کرد. فکر کرد خودش را نمی‌شناسد. این زن که الان این‌جا ایستاده روی پله‌ی سوم و به مردی غریبه و نیز گلدان‌هایش فکر میکند خودش است یا زنی که پیچیده در چادری نیم‌دار تنها دل‌مشغولیش عروسک‌هایش بودند؟ می‌دانست باید کس دیگری هم باشد اما هنوز به یاد نمی‌آورد. تنها چیزی را که می‌دانست این بود که نمی‌تواند زیاد آن‌جا بماند، باید از آن‌جا هم می‌رفت اما گلدان‌هایش را هم باید مثل عروسک‌هایش جا می‌گذاشت؟ به شدت سرش را تکان داد تا به خودش ثابت کند که این خیلی فرق می‌کند. بعد رفت و از داخل اتاق قلم و کاغذی آورد و بدون فکر خاصی مشغول طرح زدن لبه‌ی پیاده‌رو شد. درست همان‌جایی که لبه‌ی جدول را به خیابان متصل می‌کرد. فکر کرد» یا در اصل منفصل می‌کند؟» با خودش این کلمه را تکرار کرد مثل بچه ای که تازه لغتی را یاد گرفته باشد. بعد سعی کرد انفصال لبه‌ی پیاده‌رو  از خیابان را در طرح در بیاورد در عین حال که این دو به هم چسبیده‌بودند و معنای اتصال داشتند. مدادش را به دهان گرفت و مدتی به لبه‌ی جدول خیره شد. زنی با کالسکه‌ی بچه‌اش از مقابلش گذشت و لبخندی حواله ی او کرد. پیرزن هم لبخند زد. می‌دانست طراحی کردن کنار خیابان آن هم جلوی خانه خودش چیز عجیبی نیست اما آن زن احتمالا به این فکر نمی‌کرد – این چیزی بود که آن لحظه اندیشید- برای همین وقتی زن چند قدمی دور شد، صدایش زد. زن ایستاد و دوباره با کالسکه به سمت او برگشت. از او خواست تا یک‌بار دیگر کالسکه را از لبه‌ی جدول خیابان به داخل پیاده‌رو بکشاند و زن با خوش‌رویی همین‌کار را کرد. کالسکه را به خیابان برد و از پشت ماشین‌های پارک شده‌ی کنار خیابان دوباره به داخل پیاده‌رو کشاند. به چرخ‌های کالسکه دقیق شد، به حرکت نرمی که روی برآمدگی لبه‌ی جدول داشتند تا وقتی که روی پیاده‌رو غلتیدند و بعد انگار که یک لحظه ذهنش روشن شده‌باشد طرح سریعی از لبه زد. انگار در آن تصویر آنی چیزی بود که می‌گفت چگونه برای ایجاد انفصال دو بخش از یکدیگر میتوان اتصالاتی ایجاد کرد. چیزی که نمی‌توانست به کسی نشان دهد مگر با همان طرح. زن با کالسکه‌ی بچه‌اش نزدیک زن آمد و سرش را روی کاغذ او خم کرد. پیرزن طرح سیاه قلمش را نشان داد. زن پرسید: شما معمارید؟ پیرزن سرتکان داد: نه فقط گاهی طرح‌هایی برای دل خودم می‌زنم. این اولین دیالوگ رسمیش بود که شکلی عادی داشت. زن کاغذ را به دست گرفت و با چشمانی درخشان به آن نگاه کرد. گفت که شوهرش طراح ساختمان است و همیشه طرح‌های هندسی می‌زند. خودش هم زمانی نقاشی می‌کرده اما حالا رهایش کرده. پیرزن کاغذ را به طرف زن گرفت و گفت باشد به یادگار. زن مبهوت نگاه کرد ولی قبول نکرد و پیرزن از جیب کنار پیش‌بندش شکلات کوچکی را به دست بچه داد. بی‌دلیل احساس خوبی داشت. به‌خصوص وقتی که زن در جواب حرف او که گفته بود: نه بابا به من میاد که معمار باشم با این سر و شکل؟ جواب داده‌بود: مگه سر و شکل شما چه عیبی داره؟  سنی از شما نگذشته و خوشگلیم که هستین و معلومه که وقت برای خودتون زیاد دارین خوش به حالتون.

 حالا زن رفته بود با لخ‌لخ چرخ‌های کالسکه بر پیاده‌روی ناهموار اما احساس خوبی را که در او به جا گذاشته بود هرگز از یاد او نمی‌رفت. دوباره بی‌دلیل به مرد گل‌فروش فکر کرد و باز مثل همیشه با دستش این فکر را از خود راند. بلند شد و دامنش را صاف کرد:باید فکر خانه‌ی جدیدی باشم، با گلدان‌هایم. و از پله‌ها بالا رفت.
—————————————–
از مجموعه پیرزن و عروسکها– ش 15

دوازده کوتوله ساکت

غیر از این‌که مدتهاست پیرزن خواب نمیبیند، حالا عروسک‌هایش را هم ندارد و از آن مرد جلوی هتل که همیشه با دسته گلی در دست، مضطربانه قدم می‌زد خبری نیست. از وقتی آخرین دسته گلش را به پیرزن فروخت و پیرزن شرمنده از اشتباه خود شد، دیگر خبری از مرد نشده. تا مدت‌ها، هفته‌ها و ماه‌ها کار پیرزن این بود که بنشیند پشت پنجره و ببیند که مرد کی برمی‌گردد تا گل‌هایش را بفروشد. حالا می‌دانست که گل‌ها را برای تقدیم کردن به او دست نمی‌گرفته اما دلش می‌خواست مرد باشد همان‌جا، همان گوشه و مشغول فروختن گلهایش و پیرزن بداند که هست اما مرد رفته بود و در کادر پنجره‌ی او نبود. شاید در خیابانی، زیر پنجره یا پلی دیگر داشت گل‌هایش را می‌فروخت یا از این شغل دست کشیده بود. پیرزن هیچ نمی‌دانست اما کم‌کم داشت عادت می‌کرد که خودش را پشت پنجره، زیاد معطل نکند. در همان مدت کوتاهی که مرد بود پیرزن تغییرات زیادی کرده بود. لباس پوشیدنش فرق کرده بود و سرزنده‌تر بود، حالا هم که مرد نبود، به گذشته‌ برنگشته بود، نیروی تازه‌ای که در خودش احساس می‌کرد، همچنان بود هر چند اوایل، انتظار کشنده بود تا بالاخره به انتظار کشیدن عادت کرد و بعد یاد گرفت که یادش باشد باید منتظر باشد اما منتظر چه‌کس یا چه چیزی را نمی‌دانست و برایش مهم هم نبود تا به آن فکر کند. حالا سرگرمی دیگری داشت. مدتی بود که متوجه پاییز شده‌بود. یادش نبود، آخرین پاییزی را که دیده، چه زمانی بوده ولی حالا داشت رنگ‌ها را می‌دید و زرد شدن رشک برانگیز درختان سبز را که خم به ابرو نمی‌آوردند و پیری باشکوهشان را جشن می‌گرفتند و چون عادت کرده‌بود پشت پنجره بنشیند، مدام نگاهش به درختان چنار جلوی ساختمان بود که روز به روز کم برگ‌تر و زردتر می‌شدند و خیال می‌کرد نگاه پرسش‌گرشان به اوست. از اتاق روبرویی صدای ترانه‌ی ضعیفی می‌آمد که کسی غمگین و آرام درباره مهتاب می‌خواند. پیرزن گوش خواباند. آن لحظه، آن صدای ضعیف زیباترین ترانه‌ای بود که به عمرش می‌شنید و می‌خواست زمان همان‌جا متوقف شود و همسایه‌ی اتاق بغلی هرگز آن صدا را خاموش نکند تا راه به صداهای دیگری باز شود اما صدا قطع شد و صدای صحبت کردن مردی با گوشی تلفن شنیده می‌شد. مرد بلند بلند حرف می‌زد و تمام حواس آرام پیرزن را آشفته می‌کرد. دوباره رفت پشت پنجره و بی‌دلیل بیرون را نگاه کرد. فکر کرد که «هنوز منتظر است؟» می‌دانست باید از آن‌جا برود. یا خانه‌ای برای خودش اجاره کند یا به مسافرخانه‌ی دیگری برود. ماندنش در اینجا زیاد شده‌بود و زمان رفتن رسیده بود. اما خوب می‌دانست که نمی‌تواند از آن‌جا برود، حداقل نمی‌تواند خیلی دور شود باید همان نزدیکی‌ها باشد با اتاقی که پنجره‌ای رو به خیابان داشته باشد برای مرد گل‌فروشی که دیگر نیست.
می‌ترسید دراز بکشد. ترس که نه، تجربه‌ی تازه‌ای به سراغش آمده‌بود که تا سرش را می‌گذاشت روی بالشت و منتظر می‌شد تا خواب سراغش بیاید،درست وقتی که نزدیک بود به دنیای خواب فرو رود، هزاران تصویر ریز و ابتدا لغزان شکل می‌گرفتند که مدتی ورجه ورجه می‌کردند و بعد هر کدام حالتی به خود می‌گرفت. دوازده کوتوله بودند. شبیه ماکت‌های چوبی با همان رنگ چوب و هر کدام به شکلی. یکی سرش بزرگ بود یکی دست‌هایش و هر کدام به شکلی و همه با هم اما متشخص از هم. می‌آمدند و بعد که ورجه‌ورجه کردنشان تمام می‌شد ثابت می‌ایستادند و به نوبت نگاهش می‌کردند. گاه سر و گردنی کج می‌کردند یا لبخند و شکلکی هم در می‌آوردند. هنوز زبانشان را نمی‌دانست و آنها هم زیاد حرف نمی‌زدند اما بودند همان‌جا تا خود صبح بودند تا پیرزن حضورشان را نادیده می‌گرفت و به خواب می‌رفت. یک‌بار فکر کرد شاید این شکل دیگری از همان عروسک‌های به خواب رفته‌اش باشند که به زور از خود جداشان کرد. دوست نداشت این‌طور باشد آن‌ها فقط عروسک بودند و از آن مهم‌تر تا وقتی که بودند زندگی‌اش نه رنگ داشت نه صدا و نه انتظار. غلتی زد و شانه به شانه شد. صورت‌ها باز روبرویش بودند و این‌بار لبخندی مصنوعی می‌زدند.
———————————————————–
پ ن : از مجموعه پیرزن و عروسک ها. ش14

دسته‌ی گل‌های وحشی


دسته‌ی گل‌های وحشی را به اتاق آورد. گل‌های ریز آبی و نارنجی و چند شاخه‌ای زرد.باز هم لابه‌لایشان را گشت، یک شاخه سفید هم بود. همه را از هم جدا کرد و هر دسته را در لیوانی جداگانه روی میز گذاشت. لیوان گل‌های نارنجی و آبی در دوسو و لیوان گل‌های زرد در وسط . مانده بود تک شاخه‌ی نازک سفید که در لیوانی جدا بود و باید جایی برایش روی میز در نظر می‌گرفت کمی فکر کرد و بعد در فاصله‌ای دورتر از بقیه‌ی لیوان‌ها درست پشت گل‌های زرد گذاشت. رفت روی تخت دراز کشید و به دسته‌ی گل‌هایش خیره شد. از همان‌جا که دراز کشیده به بیرونِ پنجره سرک کشید، مرد نبود. حالا اسمی هم پیدا کرده بود تا در دل صدایش کند، با خود گفت مردِ گل فروش. تازه امروز به علت حضور مرد در آن‌جا و اشتباه خودش پی برده بود، درست همین چند لحظه‌ی پیش. زبر لب گفت با آن گل‌ها نیازی به جلب توجه نداشته، گل‌ها به اندازه‌ی کافی نگاه را به سمت خود می‌کشند.
امروز وقتی داشت به مسافرخانه برمیگشت و مرد را با گل‌هایش دید تصمیم گرفت سر حرف را با او باز کند نمی‌دانست چه باید بگوید اما می‌دانست که با سلام کردن او مرد خودش کلام را ادامه خواهد داد. با قدم‌هایی کمی ناشیانه به سمت مرد رفت و گفت: سلام، امروز هوا عالیه!
و مرد که مثل همیشه لبخندی روی صورت داشت گفت: روز به‌خیر خانم !بله، امروز هوا خنک‌تر شده،برای گل‌ها هم بهتر است.
زن قدمی پیش‌تر برداشت تا به گل‌های دست مرد نزدیک‌تر شد. گفت: واقعا با طراوتن! انگار نه انگار که الان ساعت ده صبحه.
مرد گفت: بله! امروز گل وحشی دارم،بدم خدمتتون؟
زن سرخ شد، سرش را پایین انداخت، زیر لب تشکری را که نمی‌دانست از چه زمانی در ذهنش مانده و مدت‌ها به کارش نیامده بود تکرار کرد و بعد شرم‌سارانه گفت: بله، ممنونم.
مرد با فرزی خم شد و از داخل کارتنی که کنار پایش روی زمین بود یک کاغذ کشی بنفش و یک زرورق بیرون آورد و پرسید: کدام یکی را می‌خواهید که برایتان بپیچم؟
زن با گیجی نگاه کرد و چشمش رفت روی زرورق و گفت: همین خوب است.
مرد گل‌ها را در زرورق پیچید و روبانی را دورش گره زد، باز خم شد تا تزیینات دیگری را از داخل کارتن در بیاورد که زن گفت: نه! کافی است، همین خوب است.
مرد به حسن سلیقه‌ی زن آفرین گفت و ادامه داد: این روزها کمتر کسی پیدا می‌شود که چیزهای طبیعی را دوست بدارد بیشتر به زرق و برق‌ها اهمیت می‌دهند و به‌جای این‌که به زیبایی خود گل نگاه کنند، توجه‌شان به تزیینات آن است.
زن فقط گفت: بله. تا حالا مکالمه‌ای چنین طولانی‌ با کسی نداشته‌بود، کم‌کم ایستادنش در آن‌جا داشت باعث عذابش می‌شد. مرد که متوجه بی‌حوصله‌گی زن شده‌بود دسته‌ی گل‌ها را به سمتش گرفت و گفت: ناقابل است، این‌ها چون گل‌های وحشی است هر چقدر دوست دارید بدهید.
زن گل‌ها را گرفت، به بینی برد و بویید. یادش نیامد از آخرین باری که گل خریده چه مدت می‌گذرد. فکر کرد شاید هیچ‌وقت گلی نخریده بوده و بعد تازه متوجه حرف مرد شد. گفت: بله. اما این بله در اصل شکل سوالی داشت. سوالی که پرسیده نشد (پس شما گل فروش هستید؟) در عوض دست برد داخل کیف تازه خریده‌اش و چند تایی اسکناس بیرون آورد و طرف مرد گرفت. مرد فقط دوتا از آن‌ها را برداشت و با همان لبخندِ همیشگی‌اش گفت: ارزان حساب می‌کنم تا مشتری شوید.
زن بقیه‌ی پول‌ها را مچاله در دستش نگه داشت، بند کیفش را روی شانه‌اش مرتب کرد، و با دسته‌ی گل‌هایش وارد مسافرخانه شد. کلید اتاق را گرفت و از پله‌ها بالا رفت. در راهِ پله‌ها، فکر می‌کرد که چرا خیال کرده‌بود مردِ گل به دست زیر پنجره‌ی اتاق، هر روز در انتظار او آن‌جا قدم می‌زند و منتظر فرصتی است تا با دادن گل به او ابراز علاقه کند؟
دست زیر چانه‌‌اش گذاشت و به لیوان‌های گل‌های وحشی روی میز نگاه کرد. جدا کردنشان از هم زیبایی ترکیبی‌شان را گرفته بود. دوباره همه را در یک لیوان گذاشت. اما باز هم نارنجی‌ها گوشه‌ای بود و آبی‌ها و زردها گوشه‌ی دیگر و سفید هم از وسط آن‌ها خودش را بالا کشیده بود. دوباره گل‌ها را بیرون آورد و روی میز چید. سعی کرد مثل اول ترکیب‌شان کند، همان‌طور طبیعی که مرد از صحرا چیده‌بود. فکر کرد؛ حق با مرد گل‌فروش است، باید چیزها را به همان شکل طبیعی‌شان دوست داشت نه با چیزهای ساختگی یا حتی ترکیب‌های من در آوردی مثل این دسته بندی. تا آن‌جا که توانست سعی کرد نظم رنگ‌ها را به هم بریزد اما حواسش بود که در هر صورت، تک شاخه‌ی سفید وسط باشد، همان‌طور که دفعه‌ی اول وسط گذاشته‌بود. بعد همه را در پارچ آبی گذاشت تا جای بزرگتری باشد و رفت دوباره روی تخت دراز کشید. شاخه‌ی سفید از وسط آن‌ها خودش را بالا کشیده و تک بودنش را به رخ می‌کشید. از گوشه‌ی چشم بیرونِ پنجره را نگاه کرد؛ مرد امروز دیگر نمی‌آمد. دسته‌ی گل‌هایش را فروخته‌بود.

از مجموعه پیرزن و عروسکها– ش 13

سکونِ سفر

به : الف. ش

پیرزن اتاقی در طبقه‌ی چهارم مسافرخانه‌ای کوچک گرفت. معدود وسایلی را که داشت همان‌جا زیر تخت جا داد. بعد با خود فکر کرد خیلی چیزها کم دارد. خریدی که امروز از بازار داشت در مقابل احتیاجاتی که داشت،چندان چیزی نبود. رفت جلوی آینه و روسری‌اش را باز کرد. بعد بافه‌ی موها را، لابه‌لای موها را در آینه دقیق نگاه کرد. موهای جوگندمی کم شده‌بودند. به وضوح معلوم بود که تعدادشان خیلی کم است. هر چه فکر کرد نتوانست سر در بیاورد. او زمانی را که در خانه با عروسک‌هایش تنها بود را به‌خاطر داشت. به‌یاد داشت که موهایش روز به روز سفیدتر می‌شدند. اصلا از زمانی خودش را به یاد می‌آورد که در آن خانه بود و می‌دانست که موهایش جوگندمی بوده. چادرش را تا کرد و در چمدان کوچکی که خریده‌بود جا داد. کت و دامن قهوه‌ای روشن را پوشید و باز خودش را در آینه برانداز کرد. به نظرش زیاد جالب نبود. حتی اندازه‌اش نبود انگار به تنش زار میزد. لباس را از تنش درآورد. تصمیم گرفت این دفعه که به بازار رفت لباسی بگیرد که بیشتر مناسبش باشد.

این‌بار که به خرید رفت، یک بارانی یشمی خرید. همان‌جا پوشید و با آن برگشت. در راه که می‌آمد مرد همیشگی را دید که با گام‌هایی سرگردان اطراف مسافرخانه پرسه می‌زد . انگار که هیچ کاری نداشته‌باشد جز ایستادن در آن‌جا و نگاه کردن به هیچ کجا. اما واقعیت این بود که او خیال می‌کرد مرد به او نگاه می‌کند یا اگر نگاه نمی‌کند منتظر او هست. چیزی که خودش هم می‌دانست ناشی از تنهایی سال‌های سالی ست که خودش را در رخت و لباسی بی‌شکل پنهان کرده‌بود. پایش هنوز دم در بود که چشمش به تابلو آرایشگاه زنانه‌ای افتاد. با گام‌های بلند و مطمئن، طوری که مرد راه رفتنش را ببیند به سمت آن‌جا رفت. موهایش را کوپ زد. بعد آن‌ها را پوف داد. روبروی آینه ایستاد و چهره‌ی جدید خودش را متعجب دید.  زن آرایشگر با لبخندی گفت حداقل بیست سال جوان‌تر شدید.

در راه که برمی‌گشت سعی کرد به روزگار جوانی فکر کند، چیزی به خاطر نداشت. روزگاری که باید بوده‌باشد و او  آن را از سرگذرانده اما چطور و کجا نمی‌دانست.اما می‌دانست که گام‌هایش مطمئن‌تر شده‌اند و وقتی راه می‌رود آن قدر د رخود فرو رفته نیست که دیگران را نبیند مثل مرد جلوی مسافرخانه را هنوز آن‌جا بود و با برگشتن او لحظه‌ای از قدم زدن ایستاد،نگاهش کرد و باز به قدم زدن بی‌هدفش ادامه داد.

به اتاق که برگشت. از چمدان زیر تخت تنها عروسکی را که نگه داشته بود بیرون آورد و گذاشت روی میز. دمی به آن خیره ماند و بعد گوشه‌ای گذاشتش که کمتر دیده‌شود، اما می‌خواست آن‌جا باشد، همان‌جا روبرویش. رفت پشت پنجره و گام زدن مرد را تماشا کرد، کار هر روزش شده بود. مرد همیشه یک مسیر را می رفت و برمی‌گشت و نگاه سرگردانش را به در مسافرخانه می‌دوخت و زن همیشه خیال می‌کرد حالاست که سرش را بالا بگیرد.

از مجموعه  پیرزن و عروسک ها (12)

باریکهی آفتاب

خواب صورتی عروسک(2)

زمان، سکوت کرد. جهان، دمی ایستاد و ساعت بزرگ دیواری یک لحظه، شاید به اندازهی چند هزارم ثانیه از تیک تاک دست کشید و عقربههایش در جای خود میخکوب شدند وقتی که پیرزن، دراز کشیده بر پتوی نیمدارش، ناگهان بلند شد و روی جای خود نشست. چشمها، خیره به جایی نبود، مثل خلأ همیشگی نگاهش و وقتی چشمش به تاقچه افتاد، به عمد از آن روی گرداند. آنقدر که اگر کسی آنجا بود میتوانست بفهمد که پیرزن ردیف عروسکهای یادمانش را نادیده میگیرد. باریکهی نور خورشید حالا، برکف اتاق پهنتر و اریبتر شده بود. با شعفی پنهان، پتو را تا زد و کناری گذاشت. وقتی پیرزن از خانه بیرون میرفت، عقربههای ساعت راه افتادند و تیک تاکشان را با طمطراق بر خالی فضای خانه ریختند. پردهها، پا پس کشیدند.

در مغازهی عروسک فروشی، ارزان ترین نوع عروسک را انتخاب کرد تا بتواند هر چه بیشتر بخرد و همه یک شکل. عروسکهای لاغر با دست و پای پلاستیکی که بندها و مفاصلشان ثابت بود. چشمها از همان جنس پلاستیک عروسک ولی رنگ شده، مثل لبها و موها؟ نمیخواست موها هم پلاستیکی از جنس عروسک باشد. پس سراغ عروسکهایی رفت که موهایی کاشتنی داشتند.  ده بیست تایی از همان عروسکها خرید. کیف بزرگش پر ازعروسک بود و در راه که میرفت بیآنکه بداند چرا لبخند میزد. دنیا، نور داشت و جهان، برایش رنگ گرفتهبود  هر چند نامشخص و پرابهام. در راه، با نگاه اولین کودکی که به سمتش کشیدهشد، دست پیرزن بود که عروسکی را به او میسپرد. پیرزن اما ندید که این کار مادر کودک را خوش نیامد وهمانطور که نمیتوانست دست کودک را از عروسک جدا کند، نمی توانست نگاه از پیرزن برگیرد. دومی در شعف و حیرتی کودکانه فرورفت و برای کودک سوم، این هدیه فقط یک بهت بود و لبخندهای مادر که چند باری ممنون پیرزن شد. یکی میخواست بداند که این کار، نوعی نذر است و اگربله، چگونه نذری؟ و پیرزن میگذشت و عروسکها را به دستهای کودکان سیر ناشده از عروسک میسپرد.

تند راه میرفت و قدمهایش چنان سبک بود که پاهایش، تا حال چنین خاطرهای از او را در یاد نداشتند. به خانه که رسید، فقط یک عروسک ماندهبود. در حیاط را باز کرد و داخل شد، قبل از اینکه در را ببندد، به کوچه سرک کشید . یک عروسک در کیفش ماندهبود و نباید با خود به خانه میآورد. فکر ماندن عروسک کنار ردیف عروسکهای روی تاقچه به صورتش حالتی از انزجار داد. از در حیاط بیرون رفت.  پسرکی دنبال توپش به کوچه دوید. زن دوید و عروسک را به او داد. پسرکی ده دوازده ساله که عروسک دادن به او، به شوخی بیمزهای میمانست اما با دهانباز، عروسک دراز شده به سمتش را گرفت و دوان دوان از کوچه بیرون رفت. پیرزن با خود گفت: شاید گوشهای پرتش کند. شانهای بالا انداخت و وارد حیاط شد. ساک کوچکی را از زیرزمین بیرون آورد و با خود به اتاق برد . چند تکه لباس در آن گذاشت و مقداری قند و یک لیوان . گوشه کنار خانه را نگاه کرد. نمیدانست باید چه چیز دیگری در ساک بگذارد.  یکی دو تایی هم سیب گذاشت. عروسکهای سفالی روی تاقچه را بیهیچ احساسی پایین گذاشت. یکی از آنها زمین خورد و شکست.  یادش نمیآمد که یادمان چه کسی بود خیلی هم مشغولش نشد. خواست بقیه را هم بشکند که منصرف شد. ساک را خالی کرد و همه را درون ساک چید. عروسک شکسته روی زمین ماندهبود. زیپ ساک را محکم بست و به زیرزمین برد. فکر کرد آدم وقتی یک بار فراموش کند میتواند بار دوم هم فراموش کند. اما نمیدانست دفعهی چندم فراموشی خودش است. به اتاق که برگشت، لباسهای روی زمین را جمع نکرد. همان مقدار خوراکی که برداشتهبود داخل کیف کوچکش گذاشت.  نمیخواست چیزی از آن خانه بردارد که بماند. چادرش را  سر کرد و از خانهی کوچهی ثابتی بیرون آمد. وقتی که بیرون میآمد، نمیدانست کجا باید برود اما میدانست آنجا برنمیگردد. بعد خودش را در ادارهی گذرنامه دید و همانطور که فرمی را پر میکرد و همزمان به فکر  مسافرخانهای در گوشهای از شهر بود، فکر کرد آدمی که دوبار خیانت کند، میتواند بار سوم هم خیانت کند؟

از مجموعه پیرزن و عروسک ها. ش 11

خوابِ صورتی عروسک

اول:

همه بودند. لیلا، فرنگیس، فاطمه، محسن و زری. فقط دامن‌ها و پاها دیده می‌شد و گاهی تصویری محو  از موهای طلایی فرنگیس که می‌ریخت روی سطح نادیده و جلوی چشمانش را می‌گرفت. داشتند از روی خطوط می پریدند. لی لی کنان. یک پا را بالا گرفته بودند و از یک کادر مربع به دیگری می‌رفتند. گاهی دستی می آمد و می‌نشست روی کتف دخترها و هل می‌داد. ددست پسرک سیاه‌چرده‌ای که اسمش محسن بود. خوشحال بود  و داشت با آن‌ها می‌خندید. صدای قهقهه‌شان که در سرش پیچید، عرق کرده و منگ از خواب پرید.

باریکه‌ی آفتابی که به زور از لای پرده ی ضخیم ، روی فرش افتاده‌بود در چشمش نشست. تشنه بود پیرزن  و از دیدن آن‌همه تصویر آشنا در خواب  و ناآشنا در بیداری نفسش به شماره افتاده بود. پارچ آب را برداشت و لبه‌اش را به دهان چسباند. آب، گرم و لزج قطره‌قطره از گلویش پایین رفت. وقتی که پارچ را روی زمین گذاشت، نگاهی دلخورانه به درون آن  انداخت که خبری از یخ‌های شب قبل در آن نبود.  هنوز صدای خنده‌های ریز کودکی در سرش بود که رفت دستشویی تا مشتی آب به صورتش بزند. حالا دیگر هیچ چیز را به‌خاطر نمی‌آورد، جز همان صدای خنده‌های ریز ریز دخترانه. نشست روی زمین  و پتو ملافه را همان‌طور نشسته تا کرد.هنوز خوابش می آمد و فکر کرد چرا باید به این زودی بیدار شود؟ کدام کار واجبی برای او روی زمین مانده بود که چشم انتظار انجامش باشد. بلند شد و پرده را کیپ کرد. چند باری امتحان کرد تا مطمئن شود راهی برای آفتاب نیست. پنکه‌ی سقفی را روشن کرد و همان‌جا روی فرش دراز کشید و ملافه را روی پاهایش کشید.

پنکه، تلق‌تلق کنان، مثل کسی که با غرولند از خواب بیدار شود، چند دور آهسته چرخید تا وقتی که شتاب گرفت  و هوهویش ، لالایی ظریفی بود که می‌توانست او را بخواباند. چشم بر هم گذاشته‌بود اما از پشت پلک های بسته، باریکه‌ی نور را می‌دید که با تکان‌های پرده از وزش باد پنکه، می‌آید و می‌رود. قایم باشکی بی‌مزه که جلوی چشمش را تاریک و روشن می‌کرد. بیدار بود پیرزن که دید ؛ اول یک ذره‌ی صورتی کوچک بود. بی‌شکل و ژله‌ای . اما ذره‌ذره شکل گرفت. مثل جنین یک روزه‌ای شاید ، به همان کوچکی ولی نه با نقص آن. همه چیز داشت؛ سر و گردن و دست و پا و حتی موهای  طلایی کوتاهی که روی سرش چسبیده‌بود. یک عروسک خیلی خیلی کوچک . چشم‌های آبی‌اش باز بود و لبخندی محو گوشه ی لب‌هایش، کمی لای پلک‌هایش را باز کرد ،  عروسک تبدیل به لکه‌ی زرد بزرگی شد. چشم‌هایش را بست ، دوباره بود همان‌جا افتاده به پشت. چشم‌هایش را به هم فشار داد، عروسک تبدیل به لکه ی سیاهی شد .  کمی خودش را با این بازی تازه  سرگرم کرد.  دل ازعروسک کوچک که با  لکه‌ای صورتی شکل گرفته‌بود ، نمی‌کند. چند باری سعی کرد با پلک‌هایش به آن شکل بدهد اما عروسک همان بود که بود . فقط وقتی عروسک داشت ذره ذره بزرگ می‌شد، بزرگ و بزرگتر ، پیرزن چشم هایش را بی هیچ شتابی  باز کرد و به کنجی در روبرو خیره‌شد. نمی‌خواست نگاهش به عروسک‌های روی طاقچه بیفتد و خوشحال بود که این اتفاق، نه در خواب که در بیداری برایش افتاده بود.  شعفی همراه با دلهره. دلهره‌ای ناشی از به یادآوردن چیزی که نه تنها از خاطرش رفته‌بود بلکه معنای یادآوری را هم فراموش کرده‌بود. گنگ و گیج  بلند شد و نشست. و این شکل عجیب ، احساسی شبیه دلهره به او می‌داد که خوشایند بود و نمی‌دانست که دلهره است و خوشایند است یا نه. فقط جایی در گوشه های ذهنش ، چراغی می‌درخشید که به او یادآور می شد عروسک ، برایش آشناست…

دوم:…ادامه دارد

از مجموعه‌ی پیرزن و عروسک‌ها،  شماره‌ی10

پ ن : همان‌طور که در اولین قسمت این مجموعه متذکر شدم، این نوشته داستان نیست، حداقل هنوز داستان نیست.

ورق‌های بازی

دسته‌ی ورق‌های بازی،با خطی قوس مانند روی زمین پخش شده . هفت دسته به ترتیب، یکی ، دوتایی،سه،چارتایی،پنج‌تایی وشش تایی و باقیمانده‌ی ورق‌ها بُرخورده بالا سمت چپ. پیرزن دوزانو روبرویشان نشسته . حلقه‌ی موی نامرتب بیرون آمده از بافه‌ی پشت سر را پشت گوش می‌دهد و دست‌ها را روی زانوی نشسته صلیب کرده، خم شده‌است روی زمین. چشم دوخته به ورق‌ها .شاه خشت را برمی‌دارد و در کنج خالی قوس می‌گذارد ، بعد یک چهار پیک را روی پنج دل می‌گذارد و زیرش را نگاه می‌کند . بی‌فایده است ،ورق زیری هیچ ربطی به ورق‌های روشده ندارد. دست می‌برد و یکی از ورق‌های بالا را رو می‌کند ، این یکی هم نیست، دوباره امتحان می‌کند . بی‌بی گشنیز را روی شاه خشت می‌گذارد و حالا سرباز دل را می‌تواند از ردیف خانه‌های قفل شده ، روی بی‌بی بنشاند. فال که گرم می‌شود ، او هم بی‌اختیار تند می‌کند . ورق‌ها قفل می‌شوند و او همه را به هم می‌ریزد ، دوباره بُر می‌زند و ردیف دیگری می‌چیند و همین‌طور بُر زدن‌های دیگر و فال تازه و دوباره و دوباره تکرار می‌کند . بالاخره یکی باز می‌شود . پیرزن خوشحال یک‌یکی ورق‌ها را روی هم می‌چیند . آخرین شاه سیاه را نگه می‌دارد ، کمی مکث می‌کند و بعد او را هم روی دسته‌ی باز شده می‌گذارد . با خود فکر می‌کند تمام شد . حالا که توانسته گره ورق‌ها را باز کند، زیاد خوشحال نیست ، شاید چون فال تمام شده . وقتی دسته‌ای فال ورق باز می‌شود ، با خودش می‌گوید کاش نیتی برای این فال کرده‌بودم .

دوباره ورق‌ها را روی هم می‌چیند. همان‌طور دو زانو نشسته و دسته‌ی ورق‌ها در دست ، بُر نمی‌زند . نگاهش به کنجی از دیوار دوخته‌است که باریکه‌ای آفتاب از لای پرده راه باز کرده و خط باریکی را روشن کرده . پیرزن به نیتی فکر می‌کند که باید قبل از شروع فال ورق از ذهن بگذراند . سعی می‌کند فکر کند ، سعی می‌کند چیزی را در حافظه‌اش زنده کند ، آدم‌هایی که دیده ، چیزهایی که شنیده . به ردیف عروسک‌ها روی تاقچه نگاه می‌کند، فایده‌ای ندارد . عروسک‌ها سنگ شده ، خاموشی‌شان را بر ذهن او تحمیل می‌کنند ، نمی‌خواهد ذهنش تاریک شود . نگاهش به باریکه‌ی آفتاب روی فرش می‌افتد ، تنها یک تصویر ، منفرد ، رها شده و معلق ، بی‌ارتباط با چیزی دیگر در ذهنش چرخ می‌خورد . زنی  بین زمین و آسمان روی باریکه‌ی بندی راه می‌رود ، سعی می‌کند با چوبی که در دست دارد تعادلش را نگه دارد تا از طناب باریک بگذرد . هر چه سعی می‌کند که بفهمد این تصویر چیست و از کجا به ذهنش رسیده چیزی به یاد نمی‌آورد ، فقط همان زن است با چوب بلند تعادل در دست  روی طنابی افقی بین زمین و هوا .

د رنهایت بی‌آن‌که یادش بیاید کی تصمیم گرفته ،می‌بیند مشغول بُر زدن ورق‌هاست و فال دیگری را از سر گرفته . ورق‌ها هربار که باز می‌شوند ، پیرزن را به داشتن نیتی بر فال ترغیب می‌کند و هربار که گره باز نمی‌شود ، ولع فال دیگری را در او بیدار می‌کند. هم‌چنان مشغول چیدن ورق‌ها روی هم است و زن بندباز دمی به ذهنش می‌آید و باز می‌گریزد . فکر می‌کند خیلی وقت است که مشغول بازی‌ست .

صدای در حیاط او را به خود می‌آورد. تک خشت را که از زیر شش گشنیز درمی‌آورد ، می‌گذارد بالا و به پشت در حیاط می‌رود . زن همسایه کاسه‌ای آش را به او تعارف می‌کند . پیرزن ظاهرا شرم‌گین از سر برهنه و موهای نامرتبش اما در واقع از شرم حضور آن زن که نمی‌شناسدش و به یادش نمی‌آورد کاسه را می‌گیرد ، می خواهد به زیرزمین برود تا کاسه‌ی آش را خالی کند و برایش بیاورد که زن همسایه به اسم صدایش می‌کند که نیازی نیست و بعد می‌گیرد و در بهت پیرزن با او خداحافظی می‌کند و می‌رود .پیرزن به اتاق برمی‌گردد، دسته‌ی ورق‌ها هم چنان روی زمین است و او فکر می‌کند با خودش که از کی بوده که هیچ‌وقت نیتی برای فال نداشته‌است و انگار جهان برایش بی‌تفاوت مانده.

————————————————————————

پ ن:از مجموعه پیرزن و عروسک ها – شماره 9

لبخندِ عروسک

پیرزن و عروسک ها (8)

خواب نمی‌دید پیرزن . به‌یاد داشت که مدت‌هاست دیگر خواب نمی‌بیند.بیدار بود و مثل خواب‌زده‌ها با کاغذی در یک دست و زنبیلی به دست دیگر که فراموشش کرده‌بود ، بال‌های باز چادرش را روی زمین کشاله می‌داد و در طول خیابان می‌گذشت.روی کاغذ آدرسی نوشته‌بود که او به دنبال آن ، در جستجوی نام و شماره‌ی خیابان‌ها به هر طرف سر می‌چرخاند اما شلوغی جمعیت نمی‌گذاشت که چیزی ببیند . شتابی هم نداشت زن و تنها گام‌هایش بودند که او را از دالان جمعیت به جلو می‌کشاندند .

خیابان در ازدحام جمعیت سراسر رنگ بود ، جلوه‌ی رنگ‌ها چشمش را می‌زد ، به‌یاد نداشت که تا حال این همه آدم را یک‌جا دیده‌باشد آن هم نه در یک خیابان که از هر چارراهی که می‌پیچید ، باز جمعیتی بود که دهان‌های‌شان به خشم یا شادی باز و بسته می‌شد و چشم‌ها گاه می‌گریست و گاه می‌خندید . در بی‌خودی‌ایی که گام برمی‌داشت صدایشان را نمی‌شنید و تنها حرکات هماهنگ‌شان را در عقب رفتن می‌دید که تا او را می‌دیدند برایش راه می‌گشودند و او از میان‌شان می‌گذشت . صورت‌ها برایش آشنا بودند اما نمی‌شناخت . خیلی وقت بود که کسی را به‌یاد نمی‌آورد گو این‌که می‌دانست کسی برایش نمانده که بخواهد به دنبال نشانی از آشنا باشد، فقط با کاغذی در دست که حالا رفته‌رفته از رطوبت کفِ دست داشت مرطوب و مچاله می‌شد ، به سمتی می‌رفت که آدرس روی کاغذ را پیدا کند . جمعیت با تمام ازدحام‌اش ، راه را بر او تنگ نکرده‌بود و او از دالان‌های انسانی ، از صورت‌های خشمگین و عرق‌‌گرفته می‌گذشت تا باران گرفت و بعد خودش را در بازار سبزی‌فروش‌ها یافت . تازه آن‌جا بود که یاد زنبیل توی دستش افتاد و این‌که نمی‌دانست چه می‌خواسته بخرد . تا توانست سبزی خرید ، از هر چه بود و راهِ آمده را از حاشیه‌ی پیاده‌روها گذشت . جمعیت هنوز تک و توک دیده‌می‌شد ولی نه آن‌طور که او از آن گذشته‌بود .

کلید را که به در انداخت و وارد حیاط شد ، با خود فکر کرد خانه دارد از هم وامی‌رود ، سال‌ها بود که آن خانه‌ی کلنگی را نگه داشته‌بود . با چوب برای خودش روی بهارخواب ایوانی زده‌بود که باد در طول زمان ایرانیت‌هایش را برده‌بود و حالا داربست خالی با چوب‌های شکم‌داده ، بدجوری حس ویران‌شدن خانه را به سرش می‌کوفت . در را بست و سبزی‌ها را همان‌جا توی حیاط پهن کرد ، نشست و با حوصله تک‌تک برگ‌ها را از ساقه‌ها جدا کرد و در تشت ِآب ریخت و آب‌کشی کرد . بعد به زیرزمین رفت و اجاق‌گاز چارپایه‌ای را از زیر خرت و پرت‌ها بیرون کشید و آورد در حیاط گذاشت ، رویش را تمییز دستمال کشید و غبارش را گرفت و بعد شلنگ بلند گاز را به زیرزمین برد و به لوله‌ی گاز متصل کرد ،درقابلمه‌ی بزرگ آب ریخت و گذاشت تا نخودها بپزد و سبزی‌ها را به آن اضافه‌کرد ، فکر کرد به تمام همسایه‌ها آش می‌دهد .

قابلمه داشت توی حیاط قل‌قل می‌کرد که از پله‌های زهوار دررفته بالا رفت ، روسری‌اش را برداشت و روبروی طاقچه‌اش ایستاد ، عروسک‌ها ، یادمان گذشتگانش ، چیزی به یاد او نمی‌آوردند ، گو این‌که برخی از آن‌ها را از یاد برده‌بود و نمی‌دانست کدام عروسک برای خاطره‌ی چه کسی است . دالان جمعیت از ذهنش بیرون نمی‌رفت و چهره‌های آشنای ناشناس . وقتی خواست برود به نظرش رسید که عروسکی به او لبخند می‌زند ، با تکان سر خیال بیمارگونه را از خود زدود و روی ایوان آمد تا موهایش را شانه کند . بافه‌ی گیسو را باز کرد و دندانه‌های شانه را لای موهای جوگندمی‌اش فروبرد . موهایش همیشه می‌ریخت و او همواره دستمالی را روی زمین پهن می‌کرد . سرش را که کامل شانه زد و خواست موهای ریخته را بردارد با تعجب دید که برخلاف همیشه فقط لاخ‌های سفید مو کَنده‌شده و موهای سیاه برجای مانده‌اند . آینه‌ی شکسته را به دست گرفت و خود را درآن دید. این‌بار موها را پشت سر بافه نکرد ، بلکه آن‌ها را روی سر گوجه‌کرد و با گیره محکم بست ، بعد روسری را به سر کشید و کاسه‌های خالی را دور قابلمه چید .

وقتی آش را به در خانه‌ی همسایه‌ها می‌برد ، برخی با لبخند معناداری کاسه را می‌گرفتند و برخی اصلاً او را در آن کوچه ندیده‌بودند ، کاسه‌ها را خالی می‌کردند و باز به او برمی‌گرداندند . به خانه که برگشت خستگی رضایت بخشی از سر و کول‌اش بالا می‌رفت . با خود گفت باید فکری به حال چوب‌های روی ایوان بکند ، بدجوری نمای خانه را ویران‌کننده نشان می‌دهد .

پ ن : 1- قسمت های قبلی این مجموعه را می توانید ازقسمت دسته های  ستون سمت راست ، عنوان «پیرزن و عروسک ها» ببینید .

2- ادامه ی داستان» زنی با بوی بد دهان » را در آن سوی دیوار بخوانید . دیدگاه های شما به خصوص درباره ی این داستان ، آن را تبدیل به داستان تازه ای خواهد کرد . با  پیشنهادهای شما درباره ی ادامه ی ماجرا داستان را پیش خواهم برد . منتظر ادامه نویسی ها ی شما در ان سوی دیوار هستم . سپاس

یک داستان خیلی خیلی شتاب زده

گاندی :

«اول
نادیده ات می گیرند، بعد مسخره ات می کنند، آن وقت با تو می جنگند، ولی در نهایت
پیروزی با تست.»

                         پیرزن و عروسک هایش(؟)

رنگی سرخ بر زمینه ی یکدست سبز
پاشید . و منتشر شد . پیرزن دنبال قطرات سرخ را گرفت و به پهن دشت بیکرانه ای رسید
که یکسر سبزه زار بود و در آن فضای پهناور خودش را دید که سرگردان به هر سو چشم می
چرخاند تا نقطه ای معلوم را بیابد . بعد ناگهان از گوشه ای از سبزه زار تلفنی زنگ
می خورد ، خود را به کیوسک قدیمی و زردنگ تلفن رسانید اما تا به آن برسد پایش به
سنگی سیاه لغزده و نقش زمین شده بود ، صدای زنگ تلفن همچنان در آن بیکرانه طنین
انداز بود و او را نای برخاستن نبود .همان طور که به پشت افتاده بود از گوشه ی چشم
به سنگ سیاه نگاه کرد و دو چشم ریز درخشان روی او با شکافی چون دهان یکسره باز او
را در خود لرزاند ، با تمام تلاش تقلا می کرد که برخیزد و صدای زنگ تلفن حالا تبدیل
به بوقی ممتد از بی مخاطبی شده بود و در تقلایش برای رسیدن به کیوسک از خواب پرید
. دهانش خشک بود ، عادت نداشت که شب ها بیدار شود و تشنه باشد . او مدت ها بود
خواب ندیده بود ، درست از روزی که از خواب برخاسته ودیده بود همه از اطرافش
رفته اند ، کسی نمانده بود ، خانه خالی خالی بود و او را بی خبر گذاشته و رفته
بودند و بعد دیگر نیامدند ، نمی خواست پاپیچشان شود که برگردند یا او را با خود
ببرند ، آن قدر نیامدنشان طول کشید که او دیگر شکل زندگی خود را یافته بود بی
هیچ امیدی ، همان وقت ها بود که به یاد درگذشتگانش – نه آن ها که رفته بودند _
عروسک های یادبود را خریده بود و از شب همان روز دیگر هرگز خوابی ندیده بود وحالا
ناگهان با تکان این خواب عجیب  برخاسته و در تاریکی اتاق کورمال کورمال دنبال
کلید چراغ می‌گشت تا روشنی‌اش ، وضعیت تازه‌ی دشوارش را برایش قابل فهم کند اما نه
روشنایی اتاق و نه رفع تشنگی اش چیز یبه درک او نیفزود . نه این که بخواهد معنای
خوابش را دریابد یا معنای  وضوح غیر قابل
انکار خواب را دریابد ، بلکه این کیفیت خواب دیدن بود که او را برانگیخته و به فکر
برده بود ، همان طور که نشسته و فکر می کرد ،متوجه شد که یک پارچ آب را تمام
کرده اما از تکان های دلش کاسته نشده است هنوز . با خودش فکر کرد چه چیزی می تواند
حالا بعد از این همه مدت دلش را چنان لرزانده باشد که زندگانی مرده اش را در خواب
شکلی و رنگی دهد و ا زهمه مهم تر آن سبزی بینهایت که احاطه اش کرده بود و تلفنی که
زنگ می خورد انگار هنوز در گوشش ، القاگر چه پیامی بود . دمی همان طور نشسته چشم
بر هم گذاشت  وچند نفس عمیق کشید ، به ردیف
عروسک های خاموش و دست بسته اش روی طاقچه خیره شد و دانست که این رنگ جدید که در
احوالش پیدا شده نشانی از هیچ کدام از آن ها یا اشیای مرده ی اتاق نیست . از
رختخواب بیرون آمد و پشت پنجره رفت ، شب در ساکت ترین حالت خود نفس می کشید اما در
تنفس ناموزون آن چیزی بود مثل بو که معنایش را در نمی یافت . برای اولین بار پس از
سالیان یاد کسانش افتاد که مدت ها پیش ترکش کرده و رفته بودند ، فکر کرد ماه بر
آنان هم می تابد و آن ها هم سکوت بویناک شب را احساس می کنند هر جا که باشند . بعد
برگشت و اولین کاری که به ذهنش رسید را انجام داد، دوشاخی تلفن را وصل کرد و
امتحانش کرد که تلفن کهنه و گرد گرفته بوق داشته باشد . دمی به صدای بوق ممتد تلفن
گوش سپرد ف، احساس کرد چقدر این صدا را دوست دارد و چقدر این صدا به بوی شب نزدیک
است ، بویی آبستن ! بادش آمد که زمانی وقتی به ترکیب جدیدی
از کلمات دست می یافت آن ها را در دفترچه ی کوچکش می نوشت ، دفتر چه ای که سال ها
بود خبر از آن نگرفته بود . به آشپزخانه رفت ودر کتری آب جو ش  آورد و کمی برای خودش
چا ی دم کرد و همان طور که نشسته بود و محو بو و سکوت سنگین شب بود جرعه جرعه چای
خورد . تشنگی ! این هم حسی بود که مدت ها پیش از دست داده بود . همان طور که در
سکوت غرق شده بود به آن چه در طول آن روز و رزوهای پیش از سر گذرانده بود اندیشید ، زندگی اش چنان معمولی بود و کارهایش چنان تکراری که حادثه ای برای به خاطر ماندن
نمی ماند ، با خود گفت دوباره سعی می کنم . چند باری دیوان حافظ را که از روی
تاقچه برداشته بود و کنارش گذاشته بود خواست باز کند اما دلش راضی نشد که این سکوت
را بشکند ،سکوت داشت رازی را به او می گفت که نمی دانست . دوباره برای خودش چا
ی ریخت و در نور بی حال چراغ به رنگ ارغوانی آن خیره شد . با خود فکرکرد درخشش رنگ
چای از چیست ، وقتی که رنگی چنین کدر است و بلافاصله با این فکر یک جفت چشم قهوه
ای را به خاطر آورد ، یک جفت چشم جوان که روز همین شب در کوچه به رویش خندیده بود
، سعی کرد بیشتر فکر کند تا چهره ی آن چشم ها را به خاطر آورد ، درخشش آن چشم ها
چیزی شبیه رنگ چا ی بود خسته اما راضی و آن برق … چند بار زیر لب تکرا رکرد آن
برق .. برق آن چشم ها ی جوان و بعد یک انگشت را به یاد آورد انگشت سبابه ی پسری
جوان که به شکلی مبهم رنگ سبز را برایش تداعی گر بود ، رنگی شبیه همان که در خواب
دیده بود ، راضی از این که افکارش دارد راه به جایی می برد بی اختیار قندی به دهان
گذاشت ، قند مزه ی شور و گس خاک را می داد ، مدت ها بود که قندان همان طور روی
تاقچه بی استفاده مانده بود چون با تلخی بی نهایت دهانش ، طعم قند فقط تلخی را
بیشتر به رخش می کشید اما حالا آن تکه قند زرد شده را با ولع می مکید ، دوست داشت
آن را بجود اما فوران افکار مجال را از او گرفته بود ، حالا به روشنی یادش بود که
آن جفت چشم قهوه ای جوان آن روز در کوچه در حالی که داشت می گریخت به رویش لبخند
زده بود و انگشت اشاره ی سبزش را رو به او تکان داده و گفته بود مادرجان ! سبز
باشی و چون نسیمی به سبکی وزیده و رفته بود . حالا آن جفت چشم جوان بود که خون را
در رگ هایش به جنبش آورده بود . به تندی برخاست و پرده را کنار زد و با تشویش به
انتهای کوچه نگریست . او حالا نگران یک جفت قهوه ای غمناک بود که به روشنی لبخند
می زد .

بالا ↑