اول فقط زمزمۀ مبهم صدایی غمگین و خسته بود. انگار گدایی ره گم کرده است که از بیپناهی، راهش به حیاط ما کشیده شده. تمام چهار طرف حیاط دیوار ندارد و جاهایی از آن هم فقط نرده است.
اما بعد تق تق عصا نیز به لحن خستۀ صدا اضافه شد. مردی میگریست. دو ساعت از نیمه شب گذشته بود. هنوز لای کتابی را که میخواستم قبل از خواب بخوانم، باز نکرده بودم.
اول توجه نکردم. اما صدا نزدیکتر شد. به لهجهای غریب، نامی را صدا میزد. نشستم. گوش تیز کردم. تق تق عصایش بلندتر شد. حالا در پارکینگ ساختمان ما بود و داشت از پلهها بالا میآمد. کتاب را کنار گذاشتم و باز هم گوش کردم. «یا خدا» می گفت و با تق تق عصایش، خیلی کند، به کندی بالا میآمد. اسم کسی را هم صدا میزد. «رضا؟!» یا همچین چیزی. تمام ساختمان در سکوتی مثل مرگ فرو رفته بود. نامطمئن چند بار تا پشت در رفتم تا ببینم کیست و چه می خواهد اما در را باز نکردم. این فکر احمقانه که شاید لحن ساختگی باشد، از ذهنم می گذشت.
و بعد ناگهان شناختم. پیرمرد بود. همان پیرمرد ساختمان روبرویی که تابستانها زیر شمایل علی در ایوانش می نشست و در زمستان کمتر آفتابی میشود.
دری باز شد و صداها در هم شد. نوۀ پیرمرد بود. به او می گفت بیا بالا.
همانجا فهمیدم که پیرمرد بالا نمی امده، با تق تق عصایش، حالت بالا امدن را به خود گرفته بوده.
مرد پایین رفت و پیرمرد را با خود از پارکینگ بیرون برد. فکر کردم وقتی کسی با این همه ناتوانی، شبگردی میکند، معلوم نیست در تنهایی مرطوب و سرد اتاقش، چه بر او گذشته؟
2013 این یادداشت را گوشه ای نوشته بودم و چند روز مانده به 2016، واقعیت توانست شکل داستانی اش را پیدا کند.
بیان دیدگاه