درست ساعت نه بود که تصویرش یکدفعه و بیهیچ مقدمه به ذهنم آمد و از آن وقت تا حالا همینجا جا خوش کرده و تکان نمیخورد. تصویری که در هجده سالگی دیدم.
برگشته بود خانه با لبهایی کبود. وقتی از او میپرسیدند چرا لبهایش اینجور کبود شده، میگفت کابوس دیده و به محض گفتن این حرف رنگش میپرید. آن وقتها که جهان هنوز خیلی برایم ساده بود، تک اتاقش را در آن زیرزمین درندشت تجسم میکردم و پسر فلج صاحبخانه که میگفت وقت و بیوقت دمپایی ها را میکند توی دستش و خش خش باسنش را روی زمین میکشد و در گوشه کنارهای زیرزمین تاریک می پلکد. خیال کردم لابد پسره او را نصفه شب ترسانده. اما چیزی راجع به ترس درین باره نگفت. هجده سالگی من چرا بیشتر فکر نکرده بود تا علت این کابوس وحشتناک را -اگر کابوسی بوده- پیدا کند، چیزی که لبهایش را جابهجا کبود کرده بود. حتی به غرولندهای زیرلبی مادرش هم که نشان میداد این حرف را باور نمیکند توجه نکرده بودم و حالا درست همین امشب آمده روبرویم ایستاده تا من دست از سر خودم برندارم که راستی چه جور هراسی میتواند چنین لبها را سیاه کند و از آن گذشته در آن لحظۀ ترس بر او چه گذشته؟
کامنت یک دوست:
پاسخی بگذارید