در یکی از سایتهای ترجمه خارجی وبگردی میکردم. که چشمم به این متن برای تست ترجمه افتاد. من هم نگاه به ساعت تحویل کردم و بدون اینکه به تاریخش دقت کنم، سریع ترجمه کردم تا بفرستم. اما متأسفانه، تاریخ متن برای فوریه بود و الان وقت آن ترجمه نبود. از داستان خوشم آمد. نمی دانم از کیست و کدام کتاب است. همین است یا ادامه دارد؟ هر چه هست تا همینجا هم داستان کوتاه جالبی است.هر چند بدون ویرایش است این متن. اما در اینجا گذاشتم تا شاید اگر گذر کسی به این متن افتاد و اتفاقا برایش آشنا بود، نشانی از نویسنده اش بدهد. البت که گوگل کمک می کند، اما هنوز فرصت جستجو نداشته ام. اسم داستان را هم خودم انتخاب کردم و بله، خواندن داستان، اینطور تصادفی، یکی از لذتهای نگفته است.
***
وقتی که زن به خانۀ کوچکش در استرود* رفت و چهار بچۀ کوچک او را زیر پر و بال گرفت، مادری سی ساله بود و هنوز کاملاً زیبا. به گمانم تا پیش از آن با کسی مثل آن مرد ملاقات نکرده بود. مرد جوانِ به شدت خودنما و اصیل زادهای پارسامنش بود که با شکل ظاهری و طرز رفتارش، هماهنگی و موزونی حرکات و بلندپروازیهایش همراه با افسونگریها، کلام هوشمندانه و نگاه های خوب انکار ناشدنیاش، باعث شد زن به محض دیدن او، به شدت شیفتهاش شود. به این ترتیب زن فوراً به دام عشق او افتاد و تا همیشه به این عشق وفادار ماند. همچنین او که خوش بر و رو و حساس بود نیز، پدرم را مجذوب خود کرد. بنابراین آنها با هم ازدواج کردند و خیلی بعدتر، مرد، او را با بچهها و تمام چیزهایش ترک کرد.
وقتی مرد رفته بود، او ما را به دهکده آورده و برای سی سال انتظار کشید. من فکر نمیکردم اوحتی بداند که چه چیزی مرد را وادار به ترک او کرده بود، گرچه دلایل به اندازۀ کافی روشن به نظر میرسید. او خیلی درستکار بود و برای این مردِ وحشت زده، زیادی طبیعی بود چون خیلی از قوانین شسته رفتۀ مرد پرت بود. با این همه، او دختری روستایی، شاید سرگشته و پرشور و حال و عاشق بود. در عینحال، مثل زاغچهای روی دودکش بخاری، شلخته و موذی بود. خانهاش را پر از لته کهنه و جواهرات کرده بود، روزها زیر نور خورشید، خوشحال بود و وقتی از چیزی می ترسید، با صدای بلند جیغ و فریاد می کرد، با نگاههای کنجکاو، از فضولی کردن سیر نمی شد. یا فراموش میکرد چیزی بخورد یا تمام روز، تا هنگامِ غروب که خورشید در خون بنشیند، میخورد. او با قانون سادۀ علف زندگی میکرد و به دنیا عشق میورزید و برنامهای برای زندگی نداشت. چشمانی پاک و تیزبین در کشف شگفتیهای طبیعی داشت و نمیتوانست خانهای را برای زندگیاش پاکیزه و مرتب نگاه دارد. آرزوی پدرم، چیزی کاملاً متفاوت بود، چیزی که زن هرگز به او نداده بود مثل داشتن زندگی غیر قابل سرزنشی در خارج شهر، چیزی که در نهایت مرد به دست آورد.
مادرم، سه یا چهار سال را با پدرم گذراند، آسایش زندگیاش در خوردن بود. در آن زمان موضوعی که باعث خرسندی او میشد و از آن مراقبت میکرد این بود که خود را برای بازگشت احتمالی مرد متقاعد کند. احتمالاً دربارۀ این کار با ترسی آمیخته به احترام صحبت کرده است، نه اینکه موضوع تمام شده باشد اما به هر حال چیزی بود که اتفاق افتاده بود.
———————————————–
پ ن:* Stroud
کلاغ بانو
Advertisements
پاسخی بگذارید