«محمود دولت آبادی بخشی از شناسنامه دوران ما را گفت و نوشت. این شناسنامه اگر چه مستند نیست و دقیق اجرا نشده و خیال نویسنده در آن دخالت داشته، اما آنچه که متولد شده موجودی است که خیلی به ما نزدیک است.»
از سخنرانی مسعود بهنود در لندن
کلنل دولت آبادی در زمانهای سر از لندن درآورد که ما در اینجا به تماشای زوالی بزرگ نشستهایم. چه سرنوشت عجیبی داشت این کتاب در پیوند با روح زمانه. وقتی نام دولت آبادی را میشنویم بیش از هرچیز دیگر یاد کلیدر و جای خالی سلوچ میافتیم. ذهن ما عادت کرده که دولت آبادی را روایتگر رنج های بیشمار این سرزمین بداند و اخمی که چهرهاش را در عکسها نشان میدهد نیز حکایت از تلخی بی پایانی زهری است که ذره ذره به کام مینشیند. او می نویسد تا با یادآوری زخمها، چشم بر جهانی بگشاییم که از آن آمده و در آن زیست میکنیم و حالا این یادآوری تازه، این روایت تازۀ قلمی شده کلنل از چشم و دست ما غایب است از زبان ما نیز. حتما مترجم کتاب توانسته روح رنج پنهان مانده در پس واژگان فارسی را به درستی به زبان غریبه برگرداند اما این برگردان حتی اگر به دست خوانندهای که فارسی را می داند بیفتد، دردی را از او دوا نخواهد جز این دلخوشی که روح دردش را حالا دیگرانی می خوانند که او سالهاست روایت آنها را در برگردانهای فارسی خوانده است و با آنها گریسته و خندیده و امید یافته است.
اینکه پیر رمان ما توانست رنجی را که سالیان بر دوش کشیده بود تا چنین در چشمهایش تلألو یابد و در قلمش بنشیند برای دیگرانی بازگو کند، به معنای این است که یادگارهای ذهنی ما را به دیگران نشان داد، یادگارهای رنج و درد و عشق این مردمی را که ما باشیم. تا دیگرانی که به زبان7های دیگر فکر میکنند و خواب میبینند در خوابهای ما سهیم شوند.
آنطور که می گویند، کتاب، روایت یک زوال است. گمان نمیکنم هنوز کسی در اینجا رمان را خوانده باشد. زوالی که با زوال ادب در این مرز و بوم مصادف شده و چه پیوند نیکویی هر چند تلخ. وقتی ما دراینجا مجبوریم ترجمههای دست و پا شکستۀ نویسندگان خارجی را با قید و بند ممیزی بخوانیم. وقتی نویسندگان داخلی، جهان ذهنی خود را سانسور می کنند تا کمتر به قید و بند ممیزی برخورند وقتی که چیزی برای گفتن نمانده است و ناگهان چشم باز کردیم و دیدیم داستانهایی به صدر می نشینند که در آخر حتی نمیتوانیم با یک صفحهاش پیوندی واقعی حس کنیم، وقتی به تماشای زوال خود نشستیم و آن را باور کردیم، کلنل آن سوی مرزها، خوانده میشود و قدر میبیند.
من یقین دارم که کلنل راه خود را پیدا خواهد. ایمان دارم به اینکه روزی روزگاری نه چندان دور کلنل را به دست بگیرم و با همان کلماتی بخوانم که از ذهن و قلم محمود دولت آبادی گذشته است تا باور کنم که ما نویسندگان بزرگی داریم بسیار بزرگ تر از هر رنجی که به دوش کشیدهایم. چه ما محمود دولت آبادی را دوست داشته باشیم و چه نه، نمی7توانیم کار بزرگ او را در رمان فارسی انکار کنیم.
تجربه ثابت کرده اثر ادبی هرچقدر هم جلوش گرفته بشه راه خودش رو باز میکنه و روسیاهی به زغال میمونه.
… با اشارۀ کوتاه تک صفحه ای، رمان پانصد و بیست برگی «چوبین در» آغازمیشود. رصدخانه را که میخوانی بارسفربه چوبیندر می بندی. چوبیندرکجاست؟ درکجای این وطن بی در و پیکر قرارگرفته مهم نیست . مهم پروراندن و گستردگی خیال است، در وادی فکر و اندیشه، در تبیین دردها و آمال انسان ها که حسین دولت آبادی در بازآفرینی وکالبد شکافی اش، ذهنِ شفاف دارد و قلمِ تیز وروان .