بازنشر این یادداشت قدیمی برای کسی که معلم بود:
چشمها درشت بودهاند، حالا که نگاه میکنم متوجه درشت بودنشان میشوم و رنگش تیره، خیلی تیره نزدیک به سیاه و نگاه؟ رنگ نگاه چیزی بین عدم اطمینان و کنجکاوی. این نگاه دختر بچهای است در عکسی که میگوید کودکی من بود. غیر از آن زیاد عکس ندارم مگر این عکسهای سه در چهاری که در عکاسی گرفتهشده.
یادم میاید سقف کلاس پر از بادبادکهای رنگی بود. قرمز، آبی، صورتی و کاغذهای رنگی به در ودیوار آویزان بود، چیزی که نمیدانم از چه برایم تداعیگر بوهایی خوب بود. بعد جنس کاغذ رنگیها عوض شد، براق و سر بودند و دیگر بو هم نداشتند اما آن کاغذهای کشی که از در و دیوار کلاس برای تولد معلممان در کلاس چهارم که همان معلم کلاس اولمان بود آویزان کرده بودیم عطر تمام شادی و محبت کودکی بود. تنها چیزی که برای شاد بودن از دنیا میخواستم درست همانجا بود. ماندهبودیم برای کیک که چه کنیم؟ پولهایمان را روی هم گذاشتیم. معلم گفته بود هیچکس را اجبار نکنیم. کسی مجبور نبود اما باز هم هر چه شمردیم پول کم میآوردیم. گفته بود به مبصرمان که کیک را خودش می آورد و برای غیرت کودکانهی ما کمی برخورنده بود که معلم خودش کیک تولد خودش را بیاورد. این را هم مبصرمان می گفت اسمش را فراموش کردهام اما فامیلش جوادی بود و چه جوشی میزد که کارها درست باشد یک مادر یا یک مدیر کوچولو که از حالا داشت نقش آیندهاش را تمرین میکرد. گفت به مادرش گفته کیک را درست میکند اما معلم راضی نشده بود و حالا ما در کلاس بودیم با کادوهای کودکانهمان میز را چیده بودیم. شمع گذاشته بودیم مهم نبود چند تا چون سن دقیقش را نمی دانستیم. دیوارها را تزیین کرده بودیم و منتظر بودیم که بیاید. معلم آمد. با دخترش که چند سالی از ما کوچکتر بود. موهای دخترش را دو طرف سرش خرگوشی بسته بود و بلوز قرمزی با دامن سفید پفی پوشیده بود. خودش همان لباس همیشگیاش را داشت. پالتوی راه راه سبک که روی بلوز دامنش می پوشید به جای مانتو که دیگر کم کم همه داشتند میپوشیدند و روسری هم میگذاشتند. اما او دگمههای جلو پالتو را باز می گذاشت. روسری نمیپوشید و در عوض وقتی از مدرسه به خیابان می رفت، چادر توری مشکی به سر می انداخت. خوشحال بودیم. بخصوص خوشحالیمان با ترکیدن بادبادکها بیشتر شد. فکر کنم فشفشه هم داشتیم.اسم دخترش افسانه بود و زود با ما گرم گرفت. معلم ما –اکرم جون- به نظر خودمان زیباترین معلم مدرسه بود و مهربان ترین. هنوز خاطره روز آخر کلاس اول را به یاد داشتم که موقع خداحافظی نشسته بود پشت میزش و داشت دیکتههایمان را تصحیح میکرد و برگهی هر کدام را که می داد او را می بوسید و خداحافظی میکرد. نمیدانم شاید بچههای نسل بعد چنین تصویری از معلم نداشتهباشند. فکر میکنم همه بدعنق و اخمو بودند مثل معلمهایی که بعد از آن خودم شاهد بودم.
اما جشن همانطور نماند. سالهایی بود که خوشیها به اندازه ی گذر برقی در آسمان دوام داشتند. سالهایی بود که با تکرار اتفاقاتی ازین دست یاد گرفتیم که نگاه کنجکاو باید جایش را به نگاه ترسخورده بدهد. هیچ چیز خوب بیشتر از لحظهای دوام نداشت. انگار یک سناریو بود. کارگردانی نامریی از قبل عناصر صحنه را آماده کرده بود ولی ما فقط نقش کوتاه خود را می دانستیم. این اولین تراژدی رقم خورده در زندگیام بود، حالا دارم فکر میکنم چقدر این حادثه داستانی است. دو مرد آمدند. در زدند. معلم در را باز کرد. رنگش سپید شد. بچهها ساکت شدند. مردها ریش داشتند و اورکت آمریکایی سبزرنگشان را تا بالا بسته بودند. در چشم کودکیام آنها خیلی تنومند بودند و خاکستری. گفتند بهتر است معلم به دفتر برود. به نظرم یک نفرشان زمزمه هم کرد که پول بیت المال خرج جشن میشود یا شاید فقط یک پوزخند بود یا این حرف ادامهی داستانی ذهنی بود که با مبصرمان سر کلاس ردیف میکردیم. معلم بهانهی بچه اش را شاید آورد یا نه؟ رفت. بدون هیچ حرفی. کیفش را همانجا گذاشت و با کمی شرم از عریان بودن سرش از کلاس بیرون رفت. هیچ نگفت. نگاهمان نکرد. لابد دلشوره داشت. نمی دانست که برمی گردد یا نه؟ اما دخترش در کلاس ماند. او با ما بود و ما مشغول تقسیم بقیه کیک بودیم. هنوز نصف بیشتر کیک مانده بود تا تقسیم شود. گفتیم و خندیدیم وگاه به انتظار سکوت کردیم. مدیرمان آمد. ساکت شدیم. کیف معلم را برداشت و دست دخترش را گرفت و از کلاس بیرون رفت. گفت ساکت باشیم. ساکت شدیم و معلم رفت که رفت. دیگر هیچوقت خبری از او نشد بعد از یک هفته معلم دیگری برایمان فرستادند که با وجود مهربانیاش دوستش نداشتیم. نمیتوانستیم دربارهی معلم قبلیمان از مدیر چیزی بپرسیم چون پاسخمان تشر بود که هیس، پر رو شدهایم و ذهن کودکانهمان میگفت معلم جدید که از مدرسهای دیگر امده خبر ندارد.
آن روزها وقتی معلم ما رفت و دیگر تا همین حالا هیچ اثری از او نشد در ذهن کودکیام فکر میکردم علت اینکه او را بردند بخاطر این بوده که مثل معلمهای دیگر حجاب نداشت. چند سالی میشد از انقلاب میگذشت اما هنوز حجاب اجباری نشده بود اما اغلب رعایت میکردند بعد کم کم مانتو ابتکار جدید لباس زنانه شد و داستانهای بعدی. اما در تمام سالهایی که بعد از آن آمد و من ذره ذره قد کشیدم تنها یک چیز است که نمیفهمم که او کجا رفت؟ کجا بردنش و چرا هیچوقت خبری از او نشد انگار که اصلا وجود نداشته. این پست تقدیم به کسی است که معلم کلاس اولم بود و در کلاس چهارم ناگهان رفت که رفت که رفت.
———————————————————————————————————————-
بعد از نوشتار:* الان که اینجا نشستهام فصل شالیکاری است. زمینها را آب دادهاند و شالیکاران روزها مشغول نشای برنج هستند. هر زمین به شکل برکهای شده که شبها غوکها در آن میخوانند و فکر میکنم این صدا زیباترین صدای شب است.
** امروز خبردار شدم که برنده مسابقه رقص پرژین تی وی به محض ورود به ایران دستگیر شده. من یکی از اجراهای رقص او را دیدم. در سایتی میخواندم که همان یک شبی که در زندان بوده برای بند زنان میرقصیده. حالا البته ازاد شده اما ظاهرا حضرات اصلاح طلبِ انقلابی فعلی چندان دل خوشی از او نداشتند از اینکه در زندان رقصیده و چه دل خوشی داشته و حتی یک نفر گفته بود با اینها مخالف است چون چهره ی خوبی از اینجا به مردم دنیا نشان می دهند. نمی دانم چهره را می شود خوب یا بد نشان داد یا نه؟ اما میدانم که زمان تعیین تکلیف کردن برای دیگران گذشته اما بعضی هرگز نمیخواهند باور کنند.
برای اکرم اثنی عشری، و تمام خاطرهی نبودنش
Advertisements
چه خوب تصویر شده آن شور و شوق کودکانه و چقدر تلخ و دردناک بوده این واقعه. به هر حال ادای دین معصومانه ای است.
این دوستان نیز بر این پست کامنت گذاشته اند که چون در وبلاگ پاورقی های دمادم بود به اینجا منتقل میکنم:
فرزانه(http://www.elhrad.blogsky.com):سلام
من از جشن برای معلم یا شادیهای مدرسه هیچ خاطره ای ندارم هر چی شادی و شیطنت بود بین خود ما بچه ها بود آن هم با لب و لوچه آویزان مقنعه های سرمه ای کج و کوله و مانتوهای بدقواره برای چیزی مثل روز معلم هم می گفتند سرود ای مطهر…را بخونین
خیلی گناه داشتیم 😦
برای موجه کردن و خوب نشان دادن چهره حاضرند نقض غرض هم بکنند .
اقای سرو از وبلاگ گلخندان:سلام علیکم
خسته نباشید. وبلاک زیر متعلق به یکی از دبیران شهرستان فامنین، مرکز روستاهای ماست. اگر ببینید شاید خوشتان بیاید.
http://famenin.blogfa.com/
این هم وبلاک این جانب در رابطه با حرم امام رضا (ع) است
http://imam-riza-holy-shrine.loxblog.com/
این هم وبلاک برادرم می باشد که تحت تأثیر سروده قیزیل داغلار دست اندر کار آباد ساختن روستایمان شده
http://www.kusalu.blogfa.com/
این هم سایت مربوط به ایشان است که بد نیست سری بزنید
http://www.ecofars.com
مجتبی دهقان(http://matneno.com):سلام دوست عزیزم. محبوبه گرامی. برای یک معلم را خواندم. اما فکر کردم شاید انجا که مردها می آیند کمی باید بهتر می نشست شاید!خاطره نویسی هم کار سختی است. و شاید ما داستان نویس ها در ان خیلی اوقات کم بیاوریم!اما زیبا بود و لذت بخش و هم ذات پنداری شدیدی را به همراه داشت. مرسی که می نویسی دوست عزیزم و به دیگران هم دلگرمی می دهی. راستش با اوضاغ فیلترینگ بشدت سر زدن به اینجا برایم سخت شده و این دیر آمدن ها یکی از دلایل اصلیش این است وگرنه شوق فراوانی هست در هفت روز هفته که سرعت بد اینترنت و کار نکردن فیلتر شکن ها و الخ مرا به سرنوشت دیر رسیدن ها دچار می کند. بهرحال باز هم ممنونم و برایت بهترین ها و نویسای مداوم و دمادم ارزومندم که البته می دانم ارزوی سخت و طاقت فرسایی است ولی چکنیم تعدادی هستیم که به این درد لذت بخش دچاریم. درباره مقاله هم با بچه های یزد ما پرونده ای در سایت متن نو که ادرسش را برایت فرستادیم درباره این نویسنده کار کردیم که فکر می کنم مطالبی جامعی باشد درباره او و بویژه نویسنده مهم دیگر نیجریه ای که اگر دوست داشتید می توانید آن پرونده را هم بخوانی. باز هم ارزوی بهترین ها را برایت دارم. شاد و پیروز باشی و با ارزوی موفقیت برایت
نظام الدین مقدسی تا آدرس وبلاگش از یادم نرود اینجا میگذارم کامنت را(http://rep2.blogfa.com):درود خواندمت .
گرامی آیا آشنا هستید ؟.
بعدها آن اورکت پوشها آمدند و شدند مدیر و ناظم مدارس ما و به ما از جلو نظام یاد دادند. شبیه داستانهای تلخ سینمایی بود 😦 دوران ابدایی من دوران هولناک جنگ بود و جالب بود معلم اول ابتدایی من خواهر شهید بود و چقدر خانم خوبی بود با اسمی برازنده خودش گلی پور!
سری به وبم بزنید فرصت داشتید و مایل بودید در مورد مطلب نظری بدهید. سپاس