این نوشته طولانیست، اگر حوصلهی خواندن ندارید ، شروع نکنید.
دارم با خانم «ت» صحبت میکنم. خانم»ت» دوست ادبیاتی من است. یکی از معدود دوستانی که میتوانی با خیال راحت ساعتها پای کامپیوتر بنشینی و با او دربارهی ادبیات صحبت کنی بدون اینکه متوجه خوابرفتگی پاها یا خشک شدن کمرت شوی. همیشه حرفی هست که ذهنت را درگیر کند و در جوابهای خودت سوال بیابی و در سوالهای او پاسخ پرسشهای نپرسیدهات را.
میگویم: فراخوان سایت خوابگرد را دیدهاست یا نه؟ میگوید ندیدهاست.برایش توضیح میدهم و همینطور تند تند دارم مینویسم که یکدفعه میپرد وسط حرفم .
-: سال 87؟
میگویم بله، فقط سال87، مجموعه داستان و رمان . ادامهی توضیحم را از سر میگیرم که اینبار میپردکه: بیمایه فطیر است.میگویم:چی؟منظورت داستانهای این سال است؟میگوید نه فقط این سال ، تمام این سالها. من که سرم برای حرف زدن درد میکند و در ضمن همیشه چیزی مثل همین سوالی که میخواهم از او بپرسم در گوشم زنگ میخورد میگویم :راستی چرا اینطور شده؟ چرا ادبیات ما چنین راکد و… راکد و…
دارم دنبال کلمهی مناسبی میگردم که یکی از آن شکلکهای آماده را بانیشخند حوالهام میکند. بعد میگوید میترسی کلمهاش را بگویی؟ میگویم نه! خودت منظورم را میدانی. داستان نوشتن به شکل عادت درآمده ،تبدیل به کاری به شدت فنی شده، رها از دغدغهی خاطری یاتجربهی بزرگی یا بازگشایی تکهای از وجودآدمی یا شاید… میگوید: این سوالی بود که من پرسیدم . تا میخواهم نه بگویم ، علامتهای سوال را تند تند میفرستد طرفم که یعنی زود جواب بده. میگردم در کنارگوشههای ذهنم و جوابی را که همیشه بعد ازین سوال برای خودم داشتهام تکرار میکنم : چون ادبیات مثل زندگیست ، وقتی در آن تجربههای تازه نباشد تبدیل به عادت میشود ،روزرمرگی میشود نه زندگی و نویسندگان این سالهای ما ، خود ما زندگی نمیکنیم که… وقتی داریم در محدودیت پیش میرویم به معنی آن است که از نظر فکری و اجتماعی ناقص بار آمدهایم. زندگی به شکل ریسک کردن ، به شکل تجربههای ناب و…
دوباره یکی از آن شکلکهای بیمزه را حوالهام میکند که میدانستم میخواهی این را بگویی. سانسور و شرایط اجتماعی و این حرفها …نه ! من این حرف ها سرم نمیشود.میخواهم بدانم خارج از هر دلیلی چرا نویسندهی این دوره و زمانه حرفی که بیارزد برای گفتن ندارد و فقط همان حرفهای معمولی را که همه میدانند و هرکس به نوعی تجربه کرده هزار بار دورسرشان میچرخانند و به اسم خلق کردن به خورد مردم میدهند؟
به شما نگفتم که خانم «ت» خیلی هم روی حرف خودش پافشاری میکند و همین سماجتش همیشه افکار خوابیده را از تهوتوهای مغز بیرون میکشد تا جایی برای جواب های از پیش آماده نباشد . به ناچار میگویم : خب ، این هم هست و نمی توانی انکارش کنی .وقتی کسی تجربهی شنا در اقیانوس را نداشته باشد چطورممکن است بتواند چنین احساسی را تصویر کند؟ این از نظر اجتماعی از نظرذهنی هم .وقتی نویسنده نتواند از احساسی که دارد با آزای حرف بزند و یا اصلا چیزی در ذهنش خارج از چارچوبهای مقرر شکل نگیرد یا بگیرد و چنان به فکر دهن کجی به چارچوبها باشد که از ایدهی ذهنی نویسنده خارج شود و به شکل شعار جمعی دربیاید و هزار حالت دیگر ، فکر و روح با هم قفل میشوند و این طور میشود که ما دچار نقص خیلی از افکار و احساسات میشویم و وقتی وجود فکری و اجتماعی آدم ناقص باشد بعد چطور میشود از او انتظار خلق کمال را داشت ؟ بعد اضافه میکنم عصر نسبیت و دورهی پسامدرن را هم در نظر بگیر که به شکلی شتر گاو پلنگوار شامل ما هم شده و…
میگوید قبلا دربارهی خودسانسوری در وبلاگت نوشتهای و من هم پذیرفتهام اما الان داریم از چیز دیگری حرف میزنیم ، گذشته از تمام این معضلات. می بینم درست میگوید و بعد میگوید چند لحظه منتظر باشم تا برگردد.
با رفتنش نفس راحتی میکشم و به شکل حروف کیبرد خیره میشوم تا جوابی برای سوالش – سوالم پیدا کنم.جوابی که نتواند برایش بهانهای بتراشد .چشمم به حرف کای کیبرد است که تق تقش میگوید آمدم و میگوید که ببخشید فراموش کردهبودم شام درست کنم. رفتم به غذا برسم. میگویم خیالی نیست اما به هرحال تا حدی قبول داری که سانسور و خودسانسوری در کنار هم معضل بزرگی در راه فکر واندیشه ی ما شده. میگوید هم آره و هم نه. میگویم بالاخره تجربهی زندگی یا در ذهن اتفاق میافتد یا در عین و اگرهیچکدام از اینها نباشد (یا جراتش نباشد یا خودش) تفاوتی در نتیجه ندارد که عبارت میشود تکرار مکررات نوشتههای هم یا نوشتن از روی دست هم با فن متفاوت.
بعد دربارهی ذهن و عین در ادبیات حرف میزنیم که خوانندهی وبلاگ کم حوصله است و پست تا همینجا هم طولانی شده .بعد میرود تا به خوراک مرغش برسد و دستور پختش را به من یاد میدهد میگوید سسی را که باید برایش درست کنیم با پودرقیزیل ترکیب میکنیم و بعد میگذاریم تا مغز پخت شود و سرسفره میخواهی انگشتها را هم با آن بخوری. میگویم عجب ! چه ساده هم هست درست کردنش . کاش میدانستم قیزیل چیست ؟میگوید همین است که هست و خودم بروم فارسیاش را پیدا کنم چون او نمیداند بعد میگوید کاش میشد برای ادبیات داستانیمان هم سسی با قیزیل درست کرد و از بیمزگی درش آورد تا ما هم اینقدر پای کامپیوتر رنج نکشیم و لقمه دور سرمان نچرخانیم. تا مردم داستانی را که میخوانند باشوق و لذت بخوانند نه از روی انجام وظیفه انگارکه بخواهی به بیماری غذای بد مزهی مورد نیاز بدنش را بخورانی.
میگویم راستی بهخاطر این نیست که ما یک تکهی بزرگ از تاریخمان را انکار میکنیم ؟ یا به این خاطر که داستانهای این روزها گذشته ندارد ، چیزی منفک است ، رها، نقطهی شروع و پایان ندارد، فقط وسط است مثل آدمی که چشمبسته وارد اتاقی شدهباشد، ورود وخروج را نمیداند .میگویم ما گذشتگان خود را ارج نمینهیم نمیدانیم پایمان را روی شانههای چه کسانی گذاشتهایم اما مغرورانه سربلند میکنیم. تند تند دارم مینویسم و بعد میگویم چه جالب الان یادم آمد که قیزیل همان گل محمدی است و بامزه این که این گل هم یه جورایی توی فرهنگ ما ریشه دوانده؟ مربوط به گذشته است انگار.
سرم را بلند میکنم .چراغش خاموش شده و رفته . شکلک خداحافظیاش را هم گذاشته با معذرت خواهی. من ندیدهام . سرم روی شکل حروف کیبرد خم شده بود ، بس که این دگمهها خرابند و مدام در حین نوشتن باید مراقبشان بود .
به نظرشما چرا ادبیات ما از شور زندگی تهی شده و چنین بیرمق گام برمیدارد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن : نگاهی روایت گونه نوشته ام بر داستانهای «مرغ عشقهای همسایه روبروی» ، اثر خانم نوبخت .به نام تقه در تاریکی.
جوابتان را در وبلاگم نوشتم ولی به نظرم شما بیش از حد سختگیری می کنید!
شاید به این دلیل که زندگی اون شور لازم را نداره. وقتی اون رضایت را در زندگی نمی بینیم چطور باید در ادبیات خلق کنیم؟
درود. ادبیات تجربه زندگی دوباره است. نه یکبار بلکه چندین بار زندگی کردن است. ادبیات ما دارد تهی میشود چون خدایگانش تهی میشوند و در پستوها چله میگیرند. این مردم نه گذشته خود را میپسندد و نه آینده ای را میشناسد، پس تکلیف ادبیات هم معلوم است.
سلام
من درست نمی دانم کلیت نقد نظرتان بوده
یا در مورد پست وبلاگی انتخاب های کتاب ام گفته بودید
در هر صورت
من در مورد دانه دانه ی آن سه کتاب قبلا نوشته ام
سرچ گنید در گوگل پیدا می کنید
روی صورتک های تسلیم در جن و پری و اعتماد ملی نوشته ام
مرگ بازی هم فکر کنم یا کارگزاران بود یا وبلاگ ام
یادم نیست
شماس شامی هم در اعتماد ملی نوشتم
در هر صورت
من مرورکتاب نویس هستم تا نقاد
و ممنون از لطف تان
درود. گرامی شما لینک شدید سپاسگذار میشویم که وبلاگ ما را نیز لینک کنید. با تشکر
عباس صفاری حرف خوبی زده:نویسنده ایرانی خودش را جدی میگیرد.نویسنده آمریکایی کارش را.به نظرم معضل نویسنده های ما این است.
هر چه بود ارزش این قوم فراری شده است
آنچه نه بود در این جامعه اری شده است…
خاك شايد هم طلا
« انديشه بدوي مادرم حوّا اولين قصّه- دروغ را در توجيه خويش ساخت و شيطان را شريك وسوسه خويش نمود. ما دختران ناخلف، ناتوان از گناه، راستي به بازار مهبط خويش آوردهايم.»
چرا خيال كردم وارد اين اتاقك كه ميشويم مرا خواهي بوسيد؟ سر قبر، توي اين اتاقك چوبي با ديوارهاي كجدار و مريز پرنقش و نگار كه حتّي اگر چشم ببندي به خوابيدن شاهي با آن همه عظمت و تاريخ و دبدبه و كبكبه، اين نقوش انگار چشم داشتهباشند، هزاران چشم، و گوش باشند همه، نگاهت ميكنند و اين سقف گنبدي انگار عروجت ميدهد پس اين بوسه. منتظر بودم ببينم چطور همه اين نقوش چشم خواهند دراند. تو امّا، انگار مرا يادت رفته بود يا حتي خودت را. گوئي من زني باشم با موهاي طلائي و چشماني آبي كه از آن سوي آبها آمده تا عظمت تاريخي سرزميني مدفون زير غبار حرفهاي كهنه را، مشتري وار ورانداز كند و قيمت بگذارد، فرشها، نقشها، ديوارها و حتي خرقهاي چند صد ساله را. تو اين ميان چهكارهاي؟ راهنما؟ ميخواهي فكر مرا كجا راهنمائي كني؟ باور كن به اين توريستهاي چشمآبي فقط آنچه را ميشود ديد، ميتوان نشان داد. ميفهمي چه ميگويم؟ جاهاي خالي تاريخ سرقتشدهمان به هيچ دردي نميخورند جز اينكه چشمهاي تو را از من بگيرند. ميخواهم داد بزنم، به من چه كه آنهائي كه تو دزدشان ميخواني و يكي ديگر استعمارگر و آنديگري… بردهاند تاريخ ما را، گذشته ما را، طلاهاي ما را. اينها چه ربطي به من دارند كه نگاهت را از من ميدزدند و ميدوزند به اين كنگرههاي خالي. ميخواهي اعتراف كنم تاريخدان قابلي هستي؟ اعتراف ميكنم. ميگويم:« چرا شغلت را عوض نميكني؟» شايد بشود از وراي نگاه تو هركدام از اين چشمآبيها تصوير جاي خاليئي را با خود ببرند و آنجا وقتي ميگردند، وقتي زندگي ميكنند، گاهي به ديدن طلائي ايراني، جاي خالياش را اينجا يادشان بيايد و حس دزدي بهشان دست بدهد. امّا اينها فقط از توي شرقي برميآيد. او كه رفت و از آب گذشت، آب، ميشويد هرچيزي را كه نديده مگر در چشمهاي تو. اين هم اتاق درس. من درسهايم را گرفتهام, از زندگي! به اينها چه ميخواهي بگوئي؟ چطور ميخواهي فلسفه سه نيكي را به آنها بفهماني؟ تصورش را بكن! چه خيال ميكند وقتي بشنود صاحب آن خرقه اينجا مينشسته و شاگردانش همه تسليم، تشنه، مريد، روبرويش دوزانو مينشستهاند به اميد كشف رمزي از جانب مراد! ميداني آنها چه ميكنند؟ فرياد ميزنند هر چه را كه هر كدامشان درست بداند. آنها سكوت را نميفهمند. من هم از فهم اين سكوت ناتوانم. سكوت اين ديوارها، نقشها، قبرها، فرشها، رنگها و اين كاسهكوزههاي گلي و چيني وآهني كه از بخت بد، طلا نبودهاند و در خور دزديدهشدن. اين طور كه تو نگاه ميكني كنگرههاي چوبي و ظريف امّا خالي را، دنبال تسلاي خاطري ميگردم. من كه زورم نه به روس ميرسد، نه عثماني، نه انگليس. بايد بگويم طلا توهستي. مواظب باش تو را ندزدند. امّا نه! تو اين زبان، اين كلمات را نميفهمي. بايد بگويم: اللريني منده اكسن، گيزيل بجردريم.
اين را كه ديگر خوب ميفهمي. پس منتظر چه هستي؟ بده به من تا كيمياگرشان كنم. مگر تو دلت طلا نميخواهد؟ نميخواهي خاك را زر كني مگر؟ خاك را كه ديگر ندزديدهاند. چرا معطّّّّّّّلي؟ طلايش كن! اين حوض كاشيآبي را ببين! ببين طلايش را! اين طلاست كه به من آرامش ميدهد. جوري كه حتي اگر دستم را نگيري و حتّي اگر نبوسيدهباشيام سر قبر شاهي تا عروج كنم، اين خاك تسلايم ميدهد. خيال ميكني اگر آن طلاها الان سرجايشان بودند، چه داشتيم ما؟ حتم، عوض تاريخ غارتشده، تاريخي به رخ كشيدني. فقط همين. تاريخ! تازه من از اين كنگرههاي چوبي هيچ خوشم نميآيد. چوب ميميراند نقش را. امّا اگر دست بكشي به اين نقوش دايرهاي روي كاشي كه ميخوانياش: يا منّان… يا حنّان… زندهاند. زنده! بايد حتماً دستت را بگيرم و بگذارم روي كلمات تا زندهبودنشان را بفهمي؟ كاش باران بيايد. باران خاك را زنده ميكند. تو را زنده ميكند. زندگي را يادت ميآورد. مرا يادت ميآورد. شايد دستم را بگيري تا ببيني واقعيام. از لاي هيچ كتابي نيامدهام. بوي نا هم كه نميدهم. از درون هيچ قصّهاي، نقشي بيرون نلغزيدهام. من هم خاكم مثل تو يا شايد هم طلا!
شهريور 83/ تبريز
اللريني منده اكسن، گيزيل بجردريم.
دستهايت را در من بكار, طلا خواهم روياند
پي نوشت كه اونقدر باشه نظر هم اين قدر مي شه ديگه!
نگاه به نویسندگی را به عنوان یک شغل مورد اعتراض قرار دادی.
از خودسانسوری و نوشته نشدن احساسات واقعی ما گلایه کردی.
از جوان بودن داستان های این دور و زمانه نوشتی (منفک بودن)
و مهمتر اینکه به بلند بودن داستان ها (همچون نوشته خودت) اشاره ای داشتی.
و چه سخت بود خواندن تمام این پست!!!
پدرم درآمد و البته به روزم…
این خیلی بحث خوبیه و واقعا جای کار داره. به نظرم، تجربه های ما دست اول نیست. چرا آنا گاوالدا وقتی از عشق حرف می زنه، از کارش لذت می بریم، اما نویسنده ی ایرانی رو جدی نمی گیریم؟ یه بار ع. پاشایی گفت هدایت واسه نوشتن «سایه ی مغول» صد تا کتاب خوند تا ده صفحه داستان بنویسه، اما نویسنده های ما صد صفحه می نویسن تا ده صفحه نخونن.
سلام
چقدر خوشحالم که دوست ادبیاتی شما خانم ت همشهری من است
شاید برای همین از خواندن تمثیلی که استفاده کرده برای وصف ادبیات معاصر لذت بردم وای کاش ردی از آشنایی بیشتر با ایشان هم بود …
من هم وقتی فراخوان خوابگرد را دیدم دقیقاً همان سوال به ذهنم آمد که چرا 87؟ و بعد هرچه گشتم نبود به سالهای دیگر هم رفتم چیز دندان گیر خیلی کم بود … ادبیات ایران در مقایسه با ادبیات دنیا به چیزی مثل شوخی می ماند و علت آن هر چه باشد سانسور و اختناق نیست
چه میلان کوندرا و هرابال و کلیما هم تحت سانسور زیسته اند و اتفاقاً خودشان می گویند که سانسور خلاقیت آن ها را در مسیرهای جدیدی انداخته و چه بسا شکوفاتر هم کرده حرف زیاد است ….
پاسخ به این سئوال به گونه ای سهل و ممتنع است.نه ادبیات که تقریبا بیشتر عرصه های ما از شور زندگی تهی است.نویسندگان زیادی بودند در کشورهای مختلف که هر یک به گونه ای بخشی از مشکلات اینجا را داشتند از معضلات سیاسی بگیر ، دخالت دولتی، سانسور و سرکوبی و خفقان، نقش پررنگ دین یا بطورکلی ایدئولوژی، زبان دشوار نخبگان، نان به نرخ روز خوردن هنرمندان و … اما به هر حال ادبیاتشان غنی بود و آثارشان فاخر.در عین حال که همه دلایلی بیرونی را قبول دارم _ البته با سهم های متفاوت_ اما به نظرم به دلایل درونی مردمان این سرزمین هم باید توجه داشت آن هم جدی.
محبوبه عزیزم
بسیار خوشحالم می کنی اگر در پستی که به نام ( حکایات زنانه) نوشته ام حضور یابی.
حالا ديگه تو هم خانم ت رو نمي شناسي؟!
سلام دوست عزیز .سر فرصت خواهم خواند. مطالبتان را به نوعی دوست دارم .موفق باشید و سربلند .
سلام محبوبه جان
واقعا با این ادبیات شسته رفته با خانم ت چت میکردید؟! چقدر جالب!
راستش من یک مقدار خوشبین هستم و فکر میکنم ادبیات داستانی ماطی این چند ساله در مرحله گذار بوده است. هر چند عوامل خودسانسوری وامثال آن هم هست و اگر تیغ سانسور برداشته شود شاهد تحول دیگری خواهیم بود و تابو های بسیاری شکسته خواهند شد.
اما یک نکته ی دیگر افسردگی و درون گرایی حاکم بر روح نویسندگی در ایران امروز است که این یکی را زیاد امید ندارم گذرا باشد!:(
نه ، من عین مطالب چت رو که اینجا کپی پیست نکردم. روایتی از آن گفتگو را منتقل کردم.
سایت تازه مبارک دمادم جان. داستان که فقط نه… زندگی از شور و حال افتاده است. به قول شاعر…گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست!
سلام دوست عزیز .ممنون از همراهیتان و نظرتان .من اصلا دلگیر نمی شوم چون شاعر نیستم .منتظر نوشته های دیگرتان هستم .در آن کامنت هم متوجه شدم ان نوشته ی شماست .اما انقدر دنیای زنانگیش به ویژه در سطور نخست متن برایم لذت بخش بود و داستانوار که آن طور نوشتم .سپاس بی کران محبوبه جان .
من فکر میکنم که به خاطر نداشتن جهان بینی متفاوت هست. الانه ما هر چه که داریم از غرب داریم از متد های داستان نویسی و سبک های ادبی گرفته تا همه چیز و همه چیز . با نگاهی ساده به متون های فلسفی که ریشه در همه چیز دارند و معلوم نیست که واقعا تعریف فلسفه چیست و جایگاه ان دررشته های تجربی و انسانی کجاست در میابم که ما نتنها توانایی خلق تفکری جدید در بین اندیشمندان بزرگ نداریم بلکه اگر هم صاحب سبکی باشیم قالب های فکری را که در ممالک دیگر به وجود امده وارد قالب بندی داستانی و یا ادبی خودمان میکنیم.به هر حال من که حاضر نیستم در مملکتی که حتی یک جریان فکری مستقل و یک جهان بینی کاملا متفاوت در دوران هزاران ساله تاریخی خود نداشته و ندارد و معلوم نیست که کی خواهد داشت ( ما هر چه که گشتیم چیزی پیدا نکردیم ) حتی کتاب های صادق هدایت را خریداری کنم. البته به جز کتاب کاروان اسلام. کامو .کافکا . سارتر را به نویسندگان ایرانی ترجیح میدهم. البته گاهی اوقات نیز برای خود داستانی برای دل خود مینویسم که جهان بینی خودم را در قالب های داستانی ویا تا حدی نمایشی جا میدهم
درود
دغدغه ی شما برای نبود آنچه به آن نیازمندیم درک پذیر است. از اینکه پس از مدتها کسی اینچنین جدی به این مسأله پرداخته، خوشحالم
و سپاسگذار.
خانم میم،رویم نمی شود که باز دعوت کنم که دغدغه ی مشترکم با شما را بخوانید.
» نویسنده و انتخاب موضوع» و » چرا داستان خوب در ایران کم نوشته می شود؟»