به ساعتش که نگاه کرد سی دقیقه به صفر مانده بود واو با پاکت میوهای در دست هنوز تا خانه خیلی راه برای رفتن داشت .
خیابان خلوت و تاریک را که تند تند میپیمودچشمش به پنجرهای افتاد که ناگهان سایهی زنی در پشت آن کج شد ودستش دمی بالا ماند و بعد هیچ نبود .
به کنار ستون که رسید اناری از پاکت افتاد و او در چراغ روشن اتومبیلی ردّ قرمز آن را د یدکه قل خورد و جلوی پای مردی ماند که از دیوار فرود آمد.سر که بلند کرد چیزی در دست مرد _ بالا گرفته و رو به او _ درخشید ، دیگری هم که پرید او سرمای فلز را بر پشت خود حس کرد که تیر میکشید و بعد فقط صدای گامهایی دونده بود که در تاریکی وسکوت گم می شد.
انار را که از زمین برداشت یادش آمد صدای تقلای نفسهای کسی را هم با آن سایه شنیده بود که حالا دیگر نبود .
وبلاگتون زيباست و مطالبش خواندني…
در ضمن خوشحال ميشيم قدم رنجه كنيد و آغاز رمان سي جي ام: ويگو مورتنسن نوشته سارا صولتی را مطالعه كنيد.
تصویرهایی که واژه ها از زندگی و از گستره ی پراکنده ی تخیل، فراهم می آورند، بازتاب تلاش ذهنی است که می خواهد زندگی را نه رنگ آمیزی شده که « خام » در کارگاه تخیل خواننده به رنگ آمیزی هر تجربه و دریافتی که برای خود جایی باز کرده است بکشاند. سرمای فلز، نجیبانه ترین ارائه ی شکل تصویر بزهکارانه ای است که از تونل گاه، ابریشمین و گاه زمخت واژه ها می گذرند. ترس در جان انسان خانه می کند و نجابت بساط خویش را برمی چیند تا در گروگان خانه ی آن بساط « کژ و مژ » گرفتار نگردد.
سلام.آمدم و داستان کوتاه و جنايي تان را خواندم/فکر ميکنم خ.دتان نوشته بوديد.درست است؟نسبتا خوب بود ولي مطمئن هستم شما ميتوانيد بهتر از اينها بنويسيد.آرزوي موفقيتتان را دارم.بدرود
خداییش این دفعه دیگه کوتاه بود
سلام
حس رو خیلی خوب منتقل کردین
گذاشتن انار جای سیب(میوه ی کلیشه ای بیشتر داستانها!) خودش یه ویژگی می تونه باشه
سلام
باور کنید اصلا نفهمیدم چی شد… بیشتر یک معمای ذهنی بود تا معمای جنایی… پاراگراف اولو آخر بسیار زیباست یعنی داستان خیلی زیبا شروع می شود و خیلی زیبا هم تمام … اما آن وسطها خیلی صیقل نخورده … بیشتر انگار داستان کارگردانی شده … یک پنجره .. زن .. بعد اتفاق افتادن انار زیر همان ستون … ستون ، جایی برای فرود آمدن و بالا رفتن … سردی فلز و باقی ماجراها …
یادمان باشد اولین فاکتور می نیمال رها کردن خواننده اش است در ناکجاآباد فکر .
با این همه تبریک می گویم
لذت بردم
زبا ن قصه فوق العاده زیبا بود و ایهام های آن ستودنی . زنده باشی
نفس کوتاه نوشتن خودش بهترین کار است . زمان حرف اول را می زند .
بدرود .
سلام
برای توصیف صحنه به خوبی از کم ترین واژه ها استفاده کرده ای و در انتها گره گشایی جذابی داشت
جهنم من در انتظار …
سلام خانم موسوی
داستان کوتاه جالبی بود
به روزم
سلام محبوبه ی عزیز
ممنونم از لطفت .راستش کار چاپ شده ندارم و در ابتدای داستان نویسی هستم .اما این کار را بسیار جدی گرفتم . بسیار خوشحال می شم نقدی روی کارهای من بنویسی چرا که می دونم نویسنده و منتقد آگاهی هستی .سپاسگزار می شم.ایمیل آدرسم رو هم برات می گذارم.
پیام خصوصی داری
خودرا در سطحی نمیبینم که بتوانم نوشته های شما را به نقد بکشم.به عنوان یک خواننده عادی و با یک شعور کمی بائین تر از عادی همواره از نوشته هایتان لذت بردم و قلم توانایتان را ستودم.موفق باشید .
بر من هم منت نهادید و با تشریف فرمائی خود سر افرازم کردید . شاد باشید.
بیخود کردین برای اینکار ها میرین کافی شاپ .. خجالت بکشین . برادران و خواهران عزیز تر از جان ما در فلسطین اشغالی و در عراق اشغالی تر دارن به درجه شهادت نائل میشن . گرسنه هستن . بطری های آب معدنی شون تموم شده . پتو و غذای گرم ندارن . زیر چکمه صهیونیست ها دارن له و لورده میشن . مغز پوکتون رو به کار بندازین این اسرائیلی ها و آمریکایی های خدا نشناس و بی دین پشت سر هم دارن بمب می بندن به خودشون دوستان و یاران نایب امام زمان رو به هوا می فرستند . آسفالتشون آغشته به خونه رفقای ماست ( بدو برو تی بکش تمیزشون کن تا خدای ازت راضی باشه دل امام زمان و یارانش رو هم شاد کن ) الان اونجا نمیشه خاک رو از خون تشخیص . بله چی فکر کردی ؟ اینقدر اوضاع بحرانیه . دو تا کیهان نمی خونید که از اوضاع خبر دار شین بی کفایتها
خوب بود با مولفی آکنده از تالیف و تعبیر!
سلام محبوبه جان
منظور از وبلاگ جدید همون وبلاگ گروهی برای نوشتن حکایتهاست.من سر خونه و زندگی خودم هستم.
درود.چطوری؟
با «دل تنگی»به ر و ز م …
خوشبختانه نگرانيتان بابت بهانه هاي مرتضي براي نوشتن بي مورد بود.
گهگاه اينجا سر زده ام و اكثرا راضي برگشتم.
برقرار باشي.
اميدوارم نوشته هاي كوتاهتان بيشتر شود.
سلام با غزلی کوتاه به روزم و منتظر همراهی همیشه سبزتان هستم.تا بعد
سلام
با «نگاهی متفاوت» به روزم…
خوشحال می شم سری به من بزنید
چه حس وحشتناکی!
سلام دوست عزیز.باهات کامل موافقم در مورد کلماتی هستند که در طول زمان کلیشه شده اند و دیگر در عین بزرگی معنی جز کلیشه ی خود ندارند.ولی در مورد کلمه ی وطن نمیتونم باهاتان هم ردیف باشم.چون واره ی وطن برای ما غربت زاده ها و غربت بزرگ شده ها وازه ی غریب و گنگی ست که باور کن حتی از سر زبان آوردنش گاهی اشک هایم جاری میشود.این واره فکر میکنم هنوز برای آبستن حوادث زیادی ست چون تا حالا حسش نکردم و تازگی که این واره برایم دارد هیچ وازه ای نمی تواند داشته باشد.نمیدانم چه اندازه درکم میکنی.در کل زیاد به سرودن غزل علاقه ندارم چون دست و پای آدم را برای انتخاب میبندد ولی در شعر سپید انسان میتواند واره بیافریندبی هیچ قید و بندی و حس مالکیت بر شهر به انسان دست میدهد که احساس خوشایندی ست.ولی ………………………………………………………………… .
در کل عقيدتان بسيار برايم عزيز است.با آرزوي بهترين ها برايتان
با سلام:
انجمن ادبي فردوسي با همكاري تعدادي مدير انجمن و وبلاگ نويس دست به كار بزرگي در عرصه ادبيات زده است.
(به زودي ثبت نام انجمن ادبي مجازي فردوسي پايان ميپذيرد.) از شما عزيز اهل قلم دعوت به همكاري ميشود .ferdosi.parsiblog.com
سلام خانم موسوی.
متشکرم که بلاگ من رو مورد لطف قرار دادین. اگر به آرشیو موضوعی بلاگ من سری بزنید و بخش نقدها و نظرها رو انتخاب کنید مطالب نسبتا خوبی ملاحظه می کنید که انشاالله به دردتون می خوره. بلاگ شما هم شلوغه و نکات قشنگی توش به چشم می خوره.
انشاالله موفق باشید.
سلام
لطفتان مستدام باد … مگر می شود با این بچه ها من از روستا خسته شوم…!
سلام دوست عزیز.با یک سپیده و یک دو بیتی سر به هوا به روزم.منتظر قدوم سبزت هستم .فعلا بدرود
سلام.ممنون حرفهایتان وا قعا حکیمانه ست و منو به اشتباهم در مواجه با ادبیات کلاسیک پی بردم.برایتان آرزوی خوشی دارم
سلام
یکم ) به روز نیستی
دوم ) جهنم با شعری نو شده است …
نميخوام چابلوسي كنم
از داستانت خوشم نيومد
ميبخشي كه رك گفتم
سلام
از وبلاگتون خوشم اومده. می تونم لینکتون بکنم؟
آفرین
این پاراگرافت خیلی داستانه
دقیقا منطبق بر داستان نویسی های مدرن این روزها
به کنار ستون که رسید اناری از پاکت افتاد و او در چراغ روشن اتومبیلی ردّ قرمز آن را د یدکه قل خورد و جلوی پای مردی ماند که از دیوار فرود آمد.سر که بلند کرد چیزی در دست مرد _ بالا گرفته و رو به او _ درخشید ، دیگری هم که پرید او سرمای فلز را بر پشت خود حس کرد که تیر میکشید و بعد فقط صدای گامهایی دونده بود که در تاریکی وسکوت گم می شد
حق
با افتخار لینکتان کردم
باشد که به درد هم بخوریم و داشته هامان گوشه ی قلممان را بگیرد و …
من هم از آشنایی با شما هنرمند عزیز خوشحالم
آری داستان / خصوصا کوتاه دغدغه ای از افکار من است
نوشته های من در آغاز کلمه است و اندکی بعد پاره ای می شود و بعد از اینکه داستانی کوتاه شد نمایشنامه ای را می شود که گاه گاه به خون دلم آغشته است…
از این رو با داستان کوتاه بشدت ارتباط برقرار می کنم
خوشحالم برای یافتن دوستی تازه و با دستانی پر از قلم
کلک را درود
حق
kelk= قلم
از آنجایی که قلم کلمه ای عربی است پس نوشتم کلک که ایرانی ترین است
حق
دریغ که روزهاست ترمزم را کشیده ام برای آپی تازه اما شما بیائید
کلک را درود
حق
سلام اینروزها نفس ها در سینه به سکوت مانده اند تا شاید این موج خبیث بگذرد
درود… البته نوستالژی و حس غریب سالهای گذشته و سرمای فلزی که بر پشت فرو می رود و یاد کافکا …. از این همه محبت یکجا متشکرم . این نوع فضاهای مینیمال را دوست داشتم که …. لطف کردی
گفتم هميشه وقتی می رسيم به راهی که چند سويه می شود و هر سويش به جايي بی نام ختم ، نامی را به خاطرمی آوريم که دوستش داريم تا روی يکی از اينهمه راههای شاخه شاخه بگذاريم و دلمان خوش باشد که مثلا راه فلان را انتخاب کرده ايم. هميشه ی خدا کار بشر همين بوده، اسمهای دلخواهش را بر می دارد و می چسباند به هر چه دلش خواست، تا مثلا يکی برود به عرفان يکی به اشراق يکی به ظلمت و يکی به هيچ جا…
سپاس بانو
شاید پست جدیدی نداشته باشم تا اطلاع ثانوی
اما پست های من در کامنت هایی که برای دوستانم می نهم جا خوش کرده اند شاید
برای تمام مهربانی ها سپاس
و برای روح بلندت درود
کلک را درود
حق
منتظر آپ تازه ات هستم
حق
تلاشهای نافرجام برای مقابله با زمین خواری و احساس تجاوز به من
سلام
ممنون از لطف و نظرتون
موفق باشید
زیبا نگارنده ای .
یک کامنت خصوصی دارید.
درود بر محبوبه خانم.
من هستم ،وقت کردی بیا.
…خلاصه حالا که با دقت این داستان کوتاه کوتاه کوتاه را می خوانم می فهمم که خیلی خیلی زیبا ست و ای کاش کمی بر این گونه همت کنی و مثل گذشته ها بنویسی و بنویسی و باز بنویسی تا کوتاهی هولناک این گونه ادبی بر تو رام شود که می دانم رام کردن را خوب بلدی به خصوص اگر اسب از قضا وحشی باشد.
سلام محبوبه جان!
داستان کوتاه یا هرچه که دوست داری سرمای فلز را نام گذاری کنی، یک تکه ی بونویلی ناب است که به نظر من فیلمنامه ی خیلی خیلی کوتاه بیشتر برازنده ی آن است تا داستان، بخاطر بازی با سایه ها، رنگ آمیزی امپرسیونیستی و کات های تند و تیزی که در پس زمینه ی یک هراس گنگ نشان داده شده است. تصویر بر کلام غالب است و نمایش بر روایت مقدم…. سرمای فلز تقلای قلمی جستجو گر است که با نفس زدنهای خود در عالم تجربه، در مرز مالوف سینما و ادبیات معلق است و از طرفی با هردو ژانر همخوان است، ذهنی تصویر ساز که جادوی خلاقیت خود را از رنگ و بوم نقاشی وام ستانده است!
ار اینکه همین قطعه کوتاه قابلیت این را یافته که مورد نقد منتقد و نویسنده روشن بین و آگاهی چون شما قرار گیردبر خود میبالم
ممنونم از حضورتان و نظزتان.
آرام بخواب که مرگ پشت این دیوار در انتظار ماست
زیبا بود و شیوا. اگر دوست داشتید به ما هم سر بزنید و ما را خوشحال کنید.
موفق باشید
پنجم اسفند جشن اسفندگان،روزعشق ومهرورزی ،روزشکوهمند زن(ولنتاین ایرانی)فرخنده باد.
درود .
سری بزن .
بدرود .
بدون کتاب، بدون روِیا… از نو برگشته انسان غارنشین!!!!!
سلام محبوبه جان!
خوانده بودم و دوباره خواندم.فضای کافکایی کار شاید مرا وادار می کند که سکوت اختیار کنم…در هرصورت من از کارهایی که مرا در فضایی معلق رها می کند لذت می برم…
همیشه نویسا…همیشه بهاری…
این کار جان قشنگی داشت خوشم امد اما تو مفت ان را از کف دادی ….به خودت سخت تر بگیر حیف است…..
8888888888888888888
کتابها هم رسید خوشحالم!
سلام دوست عزیز. من شرمنده شما همه دوستان بزرگوار هستم. انشاءالله بعد از 24 اسفند همه نبودنهایم را ضمن اینکه به بودن تبدیل خواهم کرد جبران هم خواهم نمود.
من برای شما ارادت خاصی قائل هستم و این ارادت آگاهانه است. موفق باشید. از اداره نوشتم.
سلام دوست خوبم
زمان پيچيدگيِ خيلي پچيدگي ها را حل مي كند و ما فكر مي كنيم آن چيز پيچيده ديگر پيچيده نيست!
…
كمي به اشتباه خود ايمان دارم …
منتظر نظرتان هستم.
نام شاعر را اگر از پیشانی شعر برداریم ، چه می شود ؟ این صندلی در خور افتادن است ، نه نشستن! مثل زیستن که پیامدی دارد ، شاعری کردن هم …
..
..
..
سرخ و سیاه ٍ من که می تواند سبز آبی زرد یا که رنگ دیگری باشد … باشد ؟
سلام
ممنونم که لطف می کنید … تا اونجا که بتونم نمی زارم بچه ها به بچه های شهر حسرت بخورن …
سلام سلام
معذرت به خاطر نبودن هایم !
نوشته زیبایی بود
ما رو فراموش نکن سری هم به ما بزن
ممنون می شم
بای
هنر اکثر خانومها اطناب کلام است .سنت شکنی کردی
سلام
جهان را نویسندگان و شعرا تعریف خو اهند کرد ( کمدی الهی ) ژول ورن وسینما یی
که در تسخیر نو یسندگان است و ……
===========================
یه جایی یه شعر خوب هست گفته باشم
بیا این فنجان قهوه را تلخ ترازهمیشه بنوشیم…!
سلام
به روزم با
_ ازادی * عدالت *زن
_ بودم یا نبودم
_ اولین جشنواره ی غزل پست مدرن
_13 دروغ سو رئال
*جایزه اسکار شعر ولایی *hollywood و جشنواره شعر پیشرو * مهدی موسوی بدبختی ست که …* فدروس ساروی کنفرانس برای کوسه ها* و خیلی های دیگر
_ پست مدرنیسم
_ یک شعر تازه
نمی شود از خدا خواست
قاصدکی که روی برفها با رویای خودش حرف می زند
یخ دماسنج را آب کند
و بارانی از فانوس ببارد
به خیابانی که ده درجه زیر شب است؟
منتظرم …
سلام
به روزم با
_ ازادی * عدالت *زن
_ بودم یا نبودم
_ اولین جشنواره ی غزل پست مدرن
_13 دروغ سو رئال
*جایزه اسکار شعر ولایی *hollywood و جشنواره شعر پیشرو * مهدی موسوی بدبختی ست که …* فدروس ساروی کنفرانس برای کوسه ها* و خیلی های دیگر
_ پست مدرنیسم
_ یک شعر تازه
نمی شود از خدا خواست
قاصدکی که روی برفها با رویای خودش حرف می زند
یخ دماسنج را آب کند
و بارانی از فانوس ببارد
به خیابانی که ده درجه زیر شب است؟
منتظرم …
این متن با این جان شا عرانه ای که دارد تازه می زند خیلی بیشتر از این می توانست تعلیق و غافلگیری حر فه ای هم در اثنا ی سطر ها و هم در پایان بندی ایجاد نماید اما چرا نمی دانم حس می کنم حق این متن را ادا نکرده ای …..همین!
کوشا باشی
سلام خانم موسوی. داستان را خواندم. اما دو تا «او» در داستان فهمش را مشکل کرده بود. و نمی شد فهمید بالاخره زنی که پشت پنجره است و کسی که راوی دارد میگوید چه فرقی دارند. اسم هم زیاد مناسب نبود. به نظر من اسم باید چیزی به داستان اضافه کند.
اما متن فمنیستی زیر خیلی عالی است. دوستش دارم. من هم یک فمنیستم. تعجب نکنید. راست گفتم. از متن زیر خیلی لذت بردم.
با این حال
چگونه یاد گرفتم چکش را دوست داشته باشم
بزرگداشت بیژن نجدی, 19 اسفند ماه
و دو تا داستان
اینجا داستان به روز شد.
درود
نوشته هایتان بس زیباست…
به ما هم سر بزنید…
در شمن شما لینک شدید اگر متقابلا لینک کنید ممنون می شوم
بدرود…
سلام
ببخشید دیر امدم.
قشنگ بود. من رو یاد هابیل و قابیل انداخت و امتداد رد قرمزش تا منزل مرحوم فروهرها!
سلام
می نویسم :
به شبم سوگند
به روزم سری بزن
تو بی محابا تیغ می کشی
و حالا
این حرف های بی سر وته
روی دستم مانده است!