بارش سنگ بر شیشه
ديشب آيدين آمده بود پشت در. در مي زد.باز كردم. سر ورويي صفا داده و كت نيمداري پوشيده بود.يك نان بربري ويك كاسه ماست دستش بود.تعارفش كردم آمد تو.سراغ سورملينا را گرفت.چيزي نگفتم. بعد همان جا كنار مبل روي زمين نشست وكاسه ي ماستش را جلوي پايش بر زمين گذاشت.روزنامه اي را جلو كشيدونان را رويش گذاشت. سر حال بود. نان گرم را داخل ماست فرو مي كردومي خورد . گفت نمي خوري؟!
نشستم .ماست گنديده بود.بوي كپك مي داد ومزه اش به ترشي اسيد.آيدين اما تند تند مي خورد.مي گفت نمي دانم از آخرين باري كه چيزي خورده ام چقدر گذشته حالا كه مي خورم مي بينم چقدر گرسنه ام.نگاهش مي كردم.لبخندزد. گفت :خوب شده ام باور نمي كني؟!
باور كردم. چلچله ها ديگر در سرش نمي خواندند. مي خواستم از اورهان بپرسم ترسيدم دوباره آن صداهاي سرش و….نه!
زبان به دهان گرفتم كه خودش گفت اورهان مرد. بعد با تك خنده اي اضافه كرد بالاخره مرد. آجيل فروشي را يكجا بخشيدم به اياز.
پرسيدم اياز؟
گفت پير شده !دست از سرم برداشته. سورملينا كجاس؟
مي خواستم چيزي نگويم…نتوانستم..آخر او آيدين بودكه با آن چشم هاي تاتاري اش چشم دوخته به دهان من مانده بود.
گفتم همين جاست. مي خواست بگويد چرا نمي آيد يا چيزي مثل اين . اما فقط نگاهش دوخته شد به كنج اتاق و با دهان نيمه بازش مكث كوتاهي كردو دوباره خوردن را از سر گرفت.
گفت(به شوخي) بذار سير كه شدم خودم مي رم سراغش. .را ستي مي خوام اون خونه ي پدري رو تر وتميز كنم.تعميرش كنم كلاغاشو بپرونم و درو ديوارش رو حسابي نو نوار كنم .وسعم نمي رسه و گرنه مي كوبيدمش و دوباره مي ساختم.ولي خوب حيفم مي آد…. آخه خودت مي دوني يه چيزايي هم هس.آيدا هست. بو و خاطره اش. اون بو هنوز توي اون خونه سرگردونه.و مادر….
به اينجا كه رسيد آه كشيدگفتم از اين ماست نخور بذار الان برات پنير مي آرم يا نيمرويي چيزي!
ملچ ملچ كنان گفت نه ماست دوس دارم. گفتم آخه اين فاسده
خنديد وگفت آها! من ديگه آب از سرم گذشته اين چيزا ديگه روم اثر نمي ذاره
گفتم مثل سنگ؟
گفت مثل شيشه اي كه از بارون سنگ گذشته باشه .
دلم مي خواس دوباره حرف سورمه رو پيش بكشه تا بهش بگم . بگم كه اونجور كه اون خيال مي كنه نيس… نگفتم. در عوض خودش گفت به نظرت سورمه مي خواد منو ببينه؟
گفتم آره … منتظرته …سورملينا سالهاس كه انتظار تو رو مي كشه .
ديگه نگفتم كه سورمه پير شده . چشماش ديگه درست نمي بينن و موهاش يكدست سفيد شده. نگفتم كه سورمه چاق شده و پاش كمي لنگ مي زنه و وقتي بعد ازظهرا مي ره و روي صندلي اش مي شينه و زل مي زنه به باغچه شايد به سختي يادش بياد كه منتظر كي بوده اين همه سال؟ اين همه عمر؟!
آيدين اما جوان بود . چند تا چروك ريز زير چشما و كناره هاي لبش و چند تار موي سفيد لابلاي موهاش دويده بود . با اشتهاي يك جوان بيست ساله وباهمان شادي و سر مستي مي خورد و حرف مي زد. آيدين از آب و آتش گذشته بود از باران سنگ .آيدين بخشيده بود و فراموش و حالا دوباره برگشته بود به زندگي و مي خواست ديده شود.
سورملينا آمد.با تك شاخه گلي از باغچه.با موهاي شانه كشيده ودسته كرده و با لبخندي كه به رسم ايام جواني روي لب نشانده بود. آمد و كنارش نشست. آيدين دستش را گرفت سورمه…! سورمه…!.سورمليناي من …!چقدر خوشگل شدي!
آيدين دروغ نگفت. اخم نكرد . آيدين آه نكشيد. نرنجيد . آيدين حتي چشم به زمين ندوخت.
ومن در فكر اين همه آيدين بودم كه در كتاب ها خاك مي خورند. به فكر شخصيت هاي داستان هامان كه هنوز كه هنوزست در كنج قفسه ي كتاب ها چشم دوخته اند به جايي كه گمان مي كنند دستي مي آيد و از آنجا بلندشان مي كندو غبار از تنشان مي تكاند . به فكر نويسندگان آنها به فكر ادبياتمان كه راستي ما چه مردم نمك نشناسي هستيم كه راستي ما براي هنرمان چه كرده ايم؟ وقتي كه آيدين عقلش را از كف داده بود ما چه مي كرديم كجا بوديم! شايد حالا ديگر وقتش رسيده باشد كه نگذاريم چلچله ها در مغز آدم هامان آواز بخوانند.
( به خاطر آيدين اورخاني و با ياد و احترام به سمفوني مردگان )
من این نوشته را که دیروز به صورت ایمیل برای شما فرستاده بودم. امروز برگشت خورد. نمی دانم چرا. علت فرستادنش، طولانی بودن آن بود. در پاسخ یادداشتی که در کامنت من گذاشته بودید. ممنون!
باوری که در ذهن من نشسته است در این سه گزینه که توضیح میدهم، جا میگیرد. نخست: اسطوره ها بقایای واقعیتهای کم و بیش تغییر کردهی دیرینهسالانند. دوم: آرزوی مردمانی که در آن دیرینگیها زیستهاند. آرزوهایی که محقق نشده اما شوق و خواهش محققشدنشان، همچنان در جان آنان، نسل بعد از نسل باقی مانده است. سوم: بازتاب هراس از اتفاق شومی بوده است که یک ملت همیشه آن را مانند شمشیر دِمُوکلِس بر فراز سر خویش داشتهاست.
پدر کشی « اُدیپ » اگر چه ظاهراً در این مورد خاص، بازتاب سرنوشتی کور و کر است که فقط می توان میدان باورمندی آن را در چنان اسطورههایی جست اما به طور عام، میتواند بازتاب دو دیدگاه باشد. نسلی که از ارزش های تجربه شده و تثبیتشده دفاع میکند و به آنها نیز عادت کرده است. یعنی نسل گذشته. از طرف دیگر، نسلی که سر بر داشته. و جهان را در حال کشف کردن است و قطعاً در پی جا انداختن ارزشهایی جدید. یعنی نسل آینده. از آن جا که ارزشها از سرشتی تفسیری و تعبیری برخوردارند، هر نسلی، بر تعبیر و تفسیر خود پای میفشارد.
این تضاد نسلها که در همه جا نباید از آن تعبیری خشونتبارانه داشت، داستان بودن، رفتن و ماندن آدمی است.
اسطورههایی از این دست، اوج کاوندگی این دو چشمانداز را به نمایش میگذارد. از طرف دیگر باید گفت که در مثنوی نیز داستانی از یک بعد معین یعنی سرنوشت، مشابه داستان اُدیپ داریم. در داستان اُدیپ، او سرزمین « Corinth » را که در آن جا بزرگ شده ترک میکند تا به دام پیشگویی پیشگویان نیفتد و پدر و مادری را که دوست دارد و نمی داند که پدر و مادر بیولوژیکی او نیستند، نکشد. غافل از آن که همان ترک کردن، یعنی به دنبال سرنوشت محتوم رفتن است.
در داستان مولوی، یک روز عزرائیل مأموریت می یابد که جان مردی را در هند بگیرد. در حالی که او را همان روز در یکی از کوچه های بلخ و بخارا- به عنوان مثال- ملاقات میکند. عزرائیل متعجب می شود و با خود میگوید چگونه ممکن است این مرد همین روز خود را به هند برساند؟ آیا سرنوشت در دستوری که صادر کرده اشتباه نکرده است؟ اما مرد که بو برده بود که مأمور مرگ میخواهد جانش را بگیرد از حضرت سلیمان خواهش میکند تا به باد دستور بدهد تا او را به دوردستها یعنی سرزمین هند ببرد. باد اطاعت میکند. همین که مرد به سرزمین هند میرسد نفس راحتی میکشد که از دام سرنوشت رهایی یافته است. در همان لحظه، عزرائیل نیز نفس راحتی میکشد که میتواند مأموریت خویش را بدون نقض فرمان خداوندی به انجام برساند.
آخر اون بنده خدا یک انتقامگیر بود. قرانیانش هم همه جانی .خیلی تو مایه های سریال کیلر نیستش
عکس مطلب را تصحیح کنید بالا نمی آید
و ممنون از مطلبت
سلام خانم موسوی وبلاگم اپدیت شد یه سری بزن
می بينيد به راحتی می تونيد تخيل تون رو به کار بندازيد؟ شما می تونيد داستان بنويسيد. اميدوارم بنويسيد.
با چه زبونی بگم به روزم
ببخشید اسم مطلبم با چه زبونی بگمه
سلام
نوشته ی جالبی بود
ممنون که خبرم کردی
اپ کنم خبرتون می کنم
تا دوباره
متاسفم که شناخت زیادی روی ادبایت ندارم.
آیدین تو قصه اگه همون آیدین اورخانیه خوش به حال سورمه…
ممنون که وقت می ذاری و این مطالب رو تایپ می کنی و از اونائی که اینجا سر می زنن می خوام که به احترام این وقتی که برای تایپ گذاشته شده با دقت و ادراک بخوونن.
موفق باشی
سلام
درست است در زندگي هر كدام از ما آيديني و سورمه وجود داردو يا داشته است و شايد آنهم شور و شوق و هيجان در پس جفاهاي روزگار طاقچه نشين خانه ها و خاطراتمان شده است اما در سمفوني مردگان مي توان گفت كه نتوانسته است تضادهاي آدمي را به خوبي بيان كند و ايده آليسم پروري جاي خود را به آنچه در جامعه مي گذرد سپرده است شايد هم نياز اين بوده كه كمي به ظرفيت هاي بالاي انساني در مورد علاقه و عشق را نشان دهد.
هر چند من نظريه پرداز در مورد داستان نيستم اما چون اين كتاب را خواندم نظر يك خواننده نه يك نويسنده را برايتان گذاشتم.
هر چند به شخصه طرفدار همان ايده آليست ها مي باشم.
بركت باشيد.
دوست من . سپاس از کلیک رنجه ات که باز هم این فرش پیش پای تو پهن است . قدم خوش .
سلام دوست عزیز خوبی شما آفرین خیلی وب قشنگ وزیبای دارید همیشه موفق باشید به من هم یه سربزن منتظرشما هستم خدانگهدار
سال ها پیش عاشق ادبیات بودم و حال و هوای اون نسل.
عاشق آیدا شدم, بارها اون کتاب رو خوندم. بعد به درک جدیدی رسیدم.
آیدین ما هستیم, نسل بی عرضه ی عاشق پیشه، نسل بی حال که می ذاریم هر بلایی سرمون بیاد. نسلی که اقتدار پدرسالارها هنوز رو سرمون سنگینی می کنه.
کاش عرضه ی اورهان رو داشتیم همراه با شعور و بی نیازی آیدین.
کاش دور و برمون رو نگاه می کردیم. کاش آیدین با سورمه فرار می کرد. کاش آیدا زندگیش رو حفظ می کرد.
کاش فروزان رو میفهمیدیم. کاش مادر نفرین نمیکرد. کاش مادر کمی هم اورهان رو دوست داشت. هم اورهان هم آیدین محتاج محبت بودن. من دلم بیشتر برای اورهان میسوزه. کاش میشد از اول اون کتاب رو تو زندگی خودمون می نوشتیم. اصلا همه کتابها واسه این نوشته میشن که تو زندگی خواننده ها بازنویسی بشن با سلیقه خواننده. فقط یادمون میره. چند تا آیدین و اورهان رو دور و بر خودمون داریم که فقط محتاج نگاه ما هستند؟ چند تا سورمه و آیدا رو تا مرز نیستی برده ایم؟
ممنون از نگاه قشنگتون به اون قصه.
اولین تار مویم سفید شد……..
بعد از مدت ها با دو تا داستان به روز شدم.
سلام محبوبه جان ممنونم که به من سر زدی عزیزم
وب جالب و قابل بحثی داری امیدوارم همچنان موفق عمل کنی
سلام…مرسی داستان خوبی بود…..راستی من یوسفم …همون که خاک میخوره…سمفونی مردگان/ یه جمله ی زیبا از عباس معروفی:کسی که زن زیبایی در منزل دلرد همچون تاجر پنبه ایست که هر لحظه در معرض آتش قرار دارد..از کتاب سال بلوا/ اما همه ی اینها مدیون مرحوم هدایت باید باشند…هر چند خود بسیار توانا هستند….من ابوتراب رو هم دوست دارم…البته اون هم به خاطر گلشیری بزرگه….ممنون
سلام دوست من.
ممنون که بهم سر میزنی.
یه مطلب دید نوشتم و خونم رو به روز کردم.
یه کم زیاده اما خوشحال میشم بخونیش و در موردش نظرت رو هم بگی.
موفق باشی.
راستی لینکت کردم شما منو لینک نمی کنی
سلام دوست عزیز
از نوشته ات ( بهتر بگویم داستانت ) خیلی خوشم اومد.
پایان بندی خوبی داشت. خوب تمام کردی و….
ققط راجع به اون کامنت من نگفتم خوشم نیومد فقط گفتم
فلسفه ی گذاشتن اون پست رو متوجه نمیشم. حتمن دلیل
خاصی برای گذاشتنش داشتی.
با احترام محمد آسیابانی
سلام. حالتان خوب است. مطلب پایین عالی بود. اما از داستان چیزی نفهمیدم. شاید چون داستان عباس معروفی را نخواندم. اما نمی توانم بگویم داستان خوبی نبود!
سلام.
ممنون از نظرت.
شیوا نوشتی.
امیدوارم بازم ببینمت.
سلام خانم موسوی
به روزم…
زشير شترخوردن و سوسمار
عرب را بدانجارسيدست کار
که تاج کيانی کندآرزو
تفو برتو ای چرخ گردون تفو. .
,,, mehregan khojasteh bad ,,,
صبح شده است و هوا سردتر.
آبي ملايم آسمان ، پرده را بي نمود مي کند.
ديشب خواب يک عشق قديمي را ديده ام و فقط ملتهب هستم.
عشق 15 سالگي . معشوق 15 ساله
نه ،عشقي از روي استفاده نبود . اصلا موضوع من نبودم.
موضوع او بود . ولي افسوس که هرگز به او نگفتم .
ديشب ، پر ستاره بود و من خواب ستاره هاي 10 سال پيش را ديدم.
اما اينبار مهربان بودي و دستانت گرم بود و اصلا شعور داشتي و عشق را براي همگان مي خواستي نه براي خود…
الان کجائي؟ نه نه اين سوال من نيست…
الان مي فهمي که هامي چه چيزي مي خواست؟
گیرم که من شبی هم در کنار خلیج سرفه های شدیدی کردم
و چند دقیقه بعد تا حدِمرگ استفراغ کردم
و آنگاه سرم را گذاشتم روی شنهای کنار ساحل و مُردم.
گیرم روز بعد هم کرکسی از مرغان دریایی روی شکمم نشست و مرا تمام کرد.
اما این ها که دلیل نمیشود؛
من به جاودانگی رسیده ام؛
الان به سادگی تکیه ام به صخره ایست و آسمان را دید میزنم و فکر میکنم که بالاخره ابرها چه رنگی اند…؟
آبی ِ آسمانی یا سفیدِ عصبانی؟!
و به آیدا و بو و خاطره اش…